سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣8⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 187 من با آمدن محمود زیاد موافق نبودم چون از زیر کار درمی رفت. روزهای اول که ما مشغول آماده سازی سنگرها بودیم و باید با گونیهای پر از خاک اطراف و سقف سوله را می پوشاندیم، او به جمع نمی آمد و میگفت: «من اینجا نمیمونم. میخوام برم پیش یکی دیگه از بچه ها، تو اون یکی سوله». البته رفت اما بعد از اینکه ما سوله را مرتب کردیم و کار تمام شد او هم برگشت و گفت: «من همین جا میمونم!» حاج غلام، اوایل اصلاً مرا نمی شناخت و نمی دانست من تا آن لحظه از جنگ دو ساعت آرام در یک نقطه نگهبانی نداده ام! یک روز به من گفت: «آقا سید! امشب شما از ساعت دوازده تا دو با یکی دیگه از بچه ها نگهبانی میدید!» ـ نه حاجی! من میتونم شب تا صبح بگردم و پاسبخش بشم ولی اونطوری که شما میگید نمیتونم نگهبانی بدم! حرفم برایش سنگین بود. او میگفت: «بالاخره قانوناً باید تو هم نگهبانی بدی!» و من میگفتم: «من اصلاً از یکجا ایستادن و نگهبانی دادن خوشم نمیاد! آگه میخواید تا صبح تو پد قدم بزنم و...» کار بالا گرفت. بنده خدا نمی دانست من نمیتوانم ساکت نگهبانی بدهم وگرنه آن همه اصرار نمیکرد. احساس کردم شاید ناراحتی بین بچه ها رخ دهد، بنابراین کوتاه آمدم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊