❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 5 هفتصد هشتصد متر در سیاهی شب رفتم و به خانه عمه رسیدم. در زدم اما کسی در را باز نکرد. ترسیده بودم. بیچاره عمه و بچه هایش هم ترسیده بودند. آن روزها بچه های همسن و سال مرا از «جوئود» می ترساندند. اگر می خواستند جایی نرویم می گفتند: «اونجا نریدا! جوئود میاد خونتونو میمَکه!» البته من هم ذهنم گیر میکرد که «آخه مگه جوئود پشه اس که خون میخوره؟!» آن شب بچه های عمه از اینکه جوئود پشت درشان آمده زهر ترک شده بودند! بالاخره وقتی دیدند از رو نمیروم رفته بودند پشت بام و... وقتی در باز شد رفتم زیر پر مادربزرگم «فاطما ننه». پیرزن پشت سر پسرهایش هی غر میزد: «خودشون گرفتن خوابیدن و بچه تنها مونده...» ترس آن شب ـ که بچه ای هفت ساله بودم ـ هرگز از یادم نمی رود. با همه سختیها، روزگار شادی داشتیم. آقاجان صبحها پول توجیبی میداد، پنج قِران به برادر بزرگتر و پنج قران به ما سه برادر. من و بیوک و صادق مجبور میشدیم این پنج قران را سه قسمت کنیم. دو تا دو قران و یک، یک قران که نوبت میگذاشتیم و یک قران بین ما سه تا میچرخید اما معمولاً وقتی نوبت یک قران برداشتن من میشد، جرزنی میکردم. من و برادرم سید صادق که بیشتر با هم بودیم، چند دوست دیگر هم داشتیم که همیشه با هم بازی میکردیم. . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊