سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣5⃣4⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 456 حالا در بازگشت همه تنها در لاک خود فرو رفته بودند... به دزفول رسیدیم. بعد از نماز ظهر، برادر امین شریعتی، فرمانده لشکرمان سخنرانی کرد. آنجا بود که ماجرای جزیره را فهمیدیم. او گفت که عراق برای پس گرفتن جزیره حمله کرده بود و برای حفظ جزیره مجبور شده بودند نیروهای 25 کربلا را از منطقه ما به جزیره منتقل کنند برای همین نتوانسته بودند برای ما نیروی کمکی بفرستند. امین آقا از نیروها تشکر میکرد و واقعاً هم نیروها لایق قدردانی بودند. به این ترتیب، در روزهای آغازین تابستان 1365 از منطقه جدا شدیم و با اتوبوسهایی که به ما داده بودند به تبریز برگشتیم. در طول مسیر آرزو میکردم زودتر به تبریز برسم بلکه از این سکوت سنگین و تلخی که در فضای اتوبوس است، رها شوم. همزمان با رسیدن ما به تبریز شهدا هم رسیدند. این بار قصه شهدا از یک بابت جانسوزتر از همیشه بود. این شهدا یک هفته پیش، از مشهد برای عزیزانشان سوغاتی گرفته بودند و حالا پیکر خونینشان همراه سوغاتی هاشان به شهر برمیگشت. اینها بود که آتش دلمان را تیزتر میکرد. جواد بخت شکوهی هم همراه با محمد نصرتی و پنج شش نفر دیگر از بچه ها تشییع و در بلوک بالای وادی رحمت دفن شد. حالم ناگفتنی بود. یک روز همراه قادر و حیدر سوار بر موتور رفتیم سر قب جواد. هم گریه میکردیم و هم میخندیدیم. گریه میکردیم به خاطر از دست دادن جواد که از مهربانترین بچه های جبهه بود و می خندیدیم به یاد حرفها و عهدهای جواد که آرزو میکرد من شهید بشوم تا موتورم به او برسد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊