سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣2⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 527 ـ خودم میرم! علیرضا دست برنداشت و اصرار کرد همراهی ام کند. کمکم کرد و برگشتیم تا آن قسمت که کانال بزرگ میشد. گفتم: «علیرضا تو دیگه برگرد. از اینجا به بعد رو خودم میرم.» ـ میری باز خمپاره ای چیزی میافته... ـ نه! تو برگرد... او را راهی کردم و خودم به راهم ادامه دادم. عقبتر بچه های گروهان تخریب را دیدم. حجت از دوستان قدیمی ام آنجا بود. وضع و حال مرا که دید بغلم کرد. میبوسید و گریه میکرد و میگفت: «سید! چت شده؟!» ـ هیچی... میبینی که... این بار او دست بردار نبود و میگفت: «بیا ببرمت عقب.» گفتم: «نه! گروهان شما اینجاست. الآن با شما کار دارن. خودم میرم.» نمیخواستم به خاطر من از کارش بماند. راه اورژانس را پرسیدم و نشانم دادند. در اورژانس سِرمی را روی دستم خالی کردند که گِل و خون را تا حدی از دستم شست. بعد هم تختهای زیر دستم گذاشتند و با باند پیچیدند. ـ برو سوار ماشین شو تا عقب بری! پشت آمبولانس جا گرفتم و ماشین که پر از مجروح بود از جا کنده شد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊