سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣3⃣5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 537 پاسبان وضع مرا که دید، دستم را دور گردنش انداخت و کمکم کرد از خیابان بگذرم. یک تاکسی هم گرفت و من با مصیبت نشستم تا به خانه مان بروم. در خانه هم مشکل نه تنها حل نشد بلکه بدتر شد. درد مرا میکشت. حاج خانم حال و روزم را که دید ماشین گرفت و مرا به اورژانس بیمارستان امام رساند. دکتر بالای سرم آمد و معاینه کرد و گفت باید عمل شود. یاد حرف دکتر پشت در اتاق عمل می افتادم که وقتی پرسیدم این همه خونی که به من میزنند جای خونی را که از بدنم رفته میگیرد، گفته بود: «معمولاً دو سه ماه طول میکشد تا خون از دست رفته جبران شود.» چشم هایم سیاهی میرفت و پایم انگار آتش گرفته بود. من که از آه و ناله خوشم نمی آمد کم مانده بود از شدت درد هوار بکشم. کاسۀ زانویم ورم کرده و کبود شده بود. نگو ترکشی که از مهر ماه سال 1361 آنجا بود حالا می خواهد با ما تسویه کند! مرا به اتاق عمل بردند و جراح هم از آنطرف آمد. دکتر واردی بود. با دیدن عکسها و حال و روز من فهمید چه اتفاقی افتاده. یک آمپول بزرگ برداشت و آن را درست به محلی که درد میکرد، وارد کرد. دردم آنقدر زیاد بود که درد سوزن را نفهمیدم. دکتر شروع کرد به کشیدن خونابه ای چرکی از زانویم. دو بار سرنگ را پر کرد و هر بار احساس راحتی میکردم. بعد هم که بیهوشی و اتاق عمل... آن ترکش و عفونت از زانویم خارج شد. وقتی داشتم به هوش می آمدم مثل همیشه ساکت بودم. در طول روزهایی که در بیمارستانها میگذراندم، دیده بودم مجروحان وقتی به هوش می آیند حرفهای بیربط میزنند و بقیه هم می خندند. بنابراین، خودم را عادت داده بودم تا وقتی هشیار نشده ام هیچ حرفی نزنم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊