💢 هدیه
🔰زن رو به عارفی کرد و گفت: پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
🔸عارف ابرو در هم کرد و گفت: خدا هیچ وقت ظلم نمیکند.
🔹زن اشک از صورتش پاک کرد و گفت: من با سه دخترم زندگی میکنم، دیروز شال بافتم و میان پارچه ای گذاشتم و به بازار برای فروش بردم تا با پول آن غذا برای کودکان گرسنهام تهیه کنم.
🔸ناگهان پرندهای آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، دیگر رویی برای برگشت به خانه ندارم.
🔹صدای در خانه عارف بلند شد، ده تاجر وارد خانه شدند و هزار دینار دادند و گفتند: این پول را به فقیر بده.
🔸عارف پرسید: این پول را برای چه به فقیر میدهید؟
🔹یکی از بین جمع گفت: ما سوار کشتی بودیم، طوفانی برخاست، کشتی آسیب دید و نزدیک بود غرق شویم.
🔸ناگهان پارچه ای از منقار پرندهای که از آنجا رد میشد افتاد، پارچه را باز کردیم در آن شال بافته ای بود. با شال شکستگی کشتی را بستیم و توانستیم به ساحل برسیم.
🔹ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات پیدا کنیم، هر کدام صد دینار به فقیر بدهیم.
🔸عارف پول را به زن داد و گفت: باز خدا را ظالم میبینی؟