قلم نوشت
مرد گوشه ای از باغ روی کنده ای که سال ها قبل درخت کهنسالش شکست به مهمانی شب تاب ها نشسته بود. رد نورهای موج دارشان توی آن تاریکی غزلی بود برای خودش. از دست های آرام مادر که انگشتان کوچکش را گرفته بود برای نوشتن، می بردش تا دست های پرشور استاد که به او مشق زندگی می داد. کتابخانه کوچکش از پشت پنجره پیدا بود. نسبتی داشت با درخت کهنسال؛ با همان عطر ناب که تمام نمی شد. هر صبح از شامه اش می چر خید توی تمام زندگیش، در خوابش، شب بیداری اش، نوشتنش، خواندنش...
خش خشی از دنیای نورها دزدیدش. پسرش بود با دفتر و قلمی در آغوش. انگشتانش دستی می جست،
دست هایی...
که یادش بدهند، دنیا بدون قلم چه رنگی می شد...
#روز_قلم_14_تیر_1401
#بچه_های_داستان