حاج داد: ✅ماجرای هدیۀ رهبر انقلاب برای نانوای جوان بجستانی! 🔻سیدمحمود رضوی، تهیه کننده سینما در صفحه اینستاگرام خود نوشت: 🔹 آقاعلیرضا، یکی از جوان‌های خوب خراسان است که در تهران، شاطری می‌کند. 🔸مستند به مناسبت روز ملی سینما از تلویزیون پخش شد، علیرضا در اون‌ مستند، تصاویر دیدار بچه‌های و حضرت آقا را دیده بود و اون وسط، منو شناخته بود. 🔹یک شب برای خرید نان رفتم، گفت: یک بار در تلویزیون، شما را محضر حضرت آقا دیدم و شناختم. تشکر کردم، فوری گفت: باز هم آقا را می‌بینید؟ گفتم: این دیدار مربوط به سال ۹۵ است و بعد از اون، توفیق زیارت حاصل نشده. گفت: اگر مجدد دیدی “سلام مرا برسان و بگو یک بچه بجستان و همشهری شما! در هر نماز و بعد از هر نماز، شما را دعا می‌کند و بگو ما غیر از شما کسی را نداریم“ 🔸واقعیتش خب من هم قاعدتا دسترسی ویژه‌ای نداشته و ندارم، گفتم: معلوم نیست باز هم توفیق زیارت را داشته باشم. اما در ذهنم هم این بود از یکی از مسئولینی که ایشان را زیارت می‌کند درخواست کنم سلام ایشان را برساند. 🔸هر چند یک بار که می‌دیدمش مجدد سؤال می‌کرد: گفتید؟ سلام من را رساندید؟ 🔹خب ایامی بود که اوج بود و هنوز دیدارها خیلی محدود بود، هنوز سلام را نرسانده بودم! 🔸یک وقتی شایعۀ کسالت حضرت آقا منتشر شده بود، باز در نانوائی، من را دید اما این بار با یک اضطراب خاصی حال حضرت آقا را جویا شد، چشمانش پر شد و گفت نگران حضرت آقاست مخصوصاً بعد از نبود گفتم: به شایعات توجه نکن، خدا نگهدار آقاست. 🔹حالش دلم را لرزاند. حال خوب اشتیاق و عاشقی ناچار شدم مزاحم یکی از نزدیکان حضرت آقا بشوم از اشتیاق و دلداگی‌اش گفتم و خواهش کردم پیامش منتقل شود. 🔸چند روز بعد، پاسخ علیکم السلامش رسید، همراه با یک خبر خوب! حضرت آقا یک امانتی برای آقاعلیرضا داده بودند! 🔹خبر پاسخ را به علیرضا دادم، ذوق کرده بود. دیگر از آن روز، فرصت دریافت امانت برایم فراهم نشده بود 💠صبح دیروز، امانتی علیرضا توسط همان عزیز بزرگوار با محبت به دستم رسید. 🔹تا دیروقت درگیر کار و جلسه بودم. دلم نمی‌آمد رساندن امانت را به تأخیر اندازم. 🔹حدود ساعت ۲۲ در جلسه به آقا علیرضا پیامک دادم که محل کارت هستی؟ سریع پاسخ داد؛ بله، اگر نان لازم است آماده کنم! 🔹هیچ وقت نان را تلفنی و غیرحضوری سفارش نداده‌ام! گفتم: نه شما را کار دارم، حدود ۲۲:۳۰ می‌رسم. جلسه‌ام کمی بیشتر زمان برد؛ حدود ۲۲:۴۰ رسیدم به نانوایی 💠انگار خبر داشت! با اینکه هوا سرد بود، گوشۀ خیابان منتظر بود، نانوایی خلوت و بی مشتری بود! گفتم: بیا داخل بشین! بال‌بال می‌زد که چه کارش دارم! انگشتر هدیه را از جیبم درآوردم و تقدیمش کردم! چشمانش از شادی برق می‌زد دستانش از اشتیاق می‌لرزید مروارید، حلقه‌زده در چشمانش را به‌زور در چشمانش نگاه داشت. در همان سرمای دیشب، صورتش خیس عرق شد می‌بوسید و تشکر می‌کرد. این اندازه اشتیاق و عاشقی ستودنی بود. 🔸اجازه گرفتم فیلم بگیرم، می‌خواستم فقط برای آن عزیز بزرگوار دوست‌داشتنی واسط این اتفاق بفرستم. از صبح طاقت نیاوردم، این عاشقی را ننویسم! 🇮🇷 و را این و پای کارها نگاه داشته‌اند، نه امثال من، طلبکارهای سفرۀ انقلاب! به حالش غبطه خوردم! نان پدر و شیر مادرش حلال. اما غیر از او بر نائب امام عصرم (عج) افتخار می‌کنم، که این عشاق را دارد و برای ایشان، پاسخ به این سلام‌ها مهم. 🔹دیشب و امروزم به حال خوش این عاشق، گذشته گزاف نیست که در این عصر بگوئیم: آقای ما نمونۀ دیگر نداشته است 🔹با وجود این مشتاقان، بنی‌صدرها و رجوی‌ها فقط باید آرزوهای خود را به گور ببرند.