حریم‌خصوصی‌ِیک‌سرباز ؛
؛
‌‌ برخاست و گفت : فضّه جان ! کمی آب گرم بیاور ... میخواهم فرزندانم را خودم استحمام کنم. کودکانِ کوچه به حسین میگویند : مگر مادر نداری ؟! چرا مچِ آستینت چروک است ؟ چرا مویت پریشان است ؟ فضّه ! کمی آردِ جو برایم بیاور ، تنور را روشن کن ، فرزندانم خیلی وقت است که نانِ را نخورده اند.. حسن ضعیف شده بس که نان نخورده؛ پسرم به نان های مادرش عادت دارد .. فضّه ! شانه و آیینه ای برایم بیاور ، تار های مویِ زینبم ، بهم ریخته است ... هنوز برای مو پریشان کردنِ زینب ، خیلی زود است. به اندازه ی پنجاه سال ... فضّه ! چادرم را به من بده ، علی نباید بدنِ نحیفم را ببیند ... فضّه ، بین خودمان باشد ، دیگر میان سرفه هایم خون ... بس است فضّه ، روضه ی مادر به سر رسید .. @sarbaz_khane 🥀