آخر کار اینجا نبود ...
همانطور که ملعون سر را بلند کرد که حجت خدا را ذبح کند ، سید الشهدا ندا میداد : زینب به خیمه برو ... .
لذا کسی لحظه ی سر بریدن را ندیده. وقتی به خیمه رفت ، دید ک آسمان دگرگون شده ، همانطوری شده که وقت شهادت بابایش علی شده بود. همانطور که هنگام شهادت برادرش حسن شده بود. ندا داد پسرِ برادرم! مولای من! عمه جان! چشده ؟ امام سجاد علیه السلام ندا داد عمه!! الان کار پدرم را تمام کردند ... .
پرده ی خیمه را کنار زد ...
سری به نیزه بلند است در برابر زینبخدا کند که نباشد سر برادر زینب ...
به سمت گودال رفت ...
البته قبل از آن امام سجاد به زنان و کودکان امر فرمودند : علیکنّ بالفِرار ... فرار کنید ...
کم کم زینب کبری به گودی قتلگاه نزدیک شد.
کسی رو نمیشناسه ... همه بی سر ... همه لباس ها غارت شده ... یه صدایی شاید شنید ک گفت : اِلَیَ ... اُخَیَ ... خواهرم بیا اینجا ...
یه بدن دید که هزاران زخم داره.
سری هم ک در بدن نداره.
انگشت و انگشتری هم نداره.
صدا زد أ انتَ اَخی؟ تو برادر من حسینی ؟...
نشست با برادرش حرف های خواهر برادری زدن... حسینم وقتی اومدم کربلا تو و عباس بودین ... الان من کیو دارم ... حسین!
نگا کن مجبورم با کیا همسفر بشم ... .
(برخی از مقاتل چنان احوالات غمناکی رو تعریف میکنند و چنان جسارت هایی که به خاندان پیغمبر شده رو عین واقعیت تعریف کرده اند که بلا استثنا هیچ کدام از روضه خوان های بزرگ و مداحان نقل نکرد اند.)