حریم‌خصوصی‌ِیک‌سرباز ؛
قبل از اینکه به مقصد برسیم ، با خودم کلنجار میرفتم. اینکه نکند خدای نکرده با پای چپ وارد مسجد بشوم!
خانه ی خادم مسجد بودم اما باید به خانه ی میزبان اصلی میرفتم. لذا بار و بندیلم را جمع کردم و آماده بردن شدم. اما مگر می‌گذاشت نادر؟!( میزبان) ن او می‌گذاشت و ن شأن طلبگی ام. به هر زور و زحمتی بود، بلاخره کیف عمامه ام را به او دادم و ساک لباس هایم را خودم بردم. به درب پژوی نادر که رسیدیم. محمد ، برادر کوچک نادر که البته با من فاصله ی سنی زیادی نداشت ، عقب نشست. کیف عمامه ام را دست گرفت و ساک لباس هایم را نیز کنار خودش گذاشت. کم کم حس غرورِ ابلیسی داشت سمتم می آمد. اما با توکل به خدا دفع و رفعش کردم. شب قدر بود. بعد از بخور بخوری که خانه ی خادم مسجد کرده بودم و وسایلم را خانه ی میزبان چیدم و استراحتی کردم ، عازم احیاء شب نوزدهم رمضان شدیم . سخنرانی ام را که با زحمت آماده کرده بودم هر طوری بود خلاصه اش را در دفترچه ام نگاشتم و آماده ی وقتی بودم که لسانِ چرب و شیرین خود را برای مردم روستا عیان کنم. بعد از خواندن یک جوشن کبیر و یک سوره ی قرآن، قرار شد بنده بروم منبر. خب در منبری که داشتیم با نام و یاد خدا و صلوات بر پیغمبر آخرین و آل اطهرش سر صحبت را باز کردیم ، بحث سر اثرات معجزات محبت امیر المومنین علیه السلام بود! گفتیم که علی علیه السلام چ میکند... . الحمدلله رب العالمین تقریبا نیمی از جمعیت لالا تشریف داشتند و نیم دیگری هم بیدار بودند ، ولی به طور کلی منبر جذابی بود. پس از سخنرانی ، قرار شد مراسم قرآن به سر را اجرا کنیم. چشمان خودم باز نمیشد. از بس کم خوابی داشتم و خسته شده بودم. ولی خب.... باید می‌گذشت. ( انصافا بیدار ماندن تا قبل اذان ، سفارش نشده برای احیا و اینا ، هم حوصله ی بقیه سر می‌ره ، هم نمیشه حظ کافی ببرن از احیا ، لذا زیاده روی نکنید خیلی ) دعای قرآن به سر را خواندیم و به خوبی و خوشی شب نوزدهم تمام شد ...