「شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده🌱」
-بلوز آبی روشن هم شلوارت یک سایز بزرگتر بود و هم بلوزت به تنت لق میزد.
سکوت سنگین بین ما را صدای گنجشک ها پر کرده بود.🕊
-یه چیزی بگین!
کمی فکر کردم و گفتم:↶
خب من دوست دارم با کسی زندگی کنم که از نظر ایمان و اعتقاد درجه بالایی داشته باشه؛
یعنی بتونه خودش رو بکشه بالا الان هم توی خونه مون دوست دارم اعتقاد و ایمان حرف اول رو بزنه.»🖐🏻
با دست اشاره کردی تا روی نیمکت فلزی سبز کنار باغچه بنشینم. گنجشک ها پریدند زیر نور آفتاب چرخی زدند و باز کنار پای مان نشستند. گفتی: «خب بله دیگه با هم میزنیم در معرفت رو با لگد باز میکنیم و قدم به قدم میریم جلو.»
در دلم گفتم عجب پر روئه هنوز محرم نشده چه حرفایی میزنه چقدر روش بازه وقت برگشت به خانه با فاصله از تو راه میرفتم حرف نمی زدم و فقط گوش می کردم.🌻
آخرین حرفت این بود: ↓
«عصر میریم خرید حلقه.»🍃
↜عصر که شد مامان صحابه را برداشت و با هم رفتیم من و صحابه و مامان تو و مامان و بابا و زن داداش و خواهرت برای خرید حلقه شروع کردیم به گشتن نور خورشید افتاده بود روی شیشه طلا فروشی ها و چشممان را میزد جلوی چند مغازه پسند نکردیم و گذشتیم.
پدرت گفت: مغازه ای هست که مال یکی از آشناهاست. بریم اونجا.»
رفتیم و همان جا حلقه ام را خریدی❤️🩹🌱
«قسمتی از کتاب📚:اسم تو مصطفی ست🌺»
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
"🥤🪽"𝐉𝐎𝐈
@Sarbaz_shahid_haram