🌷 کتاب(کتاب مخفی) 🌷 خواجه الماس سری تکان می دهد و لبخندی بر لبش می نشیند و می گوید: _ من سلمان فارسی را دیده ام. مرد بزرگی است . مرد ادامه می دهد: _ آن ها به پای درختان رفتند و خار های زیر درختان را کندند و سنگ های ناهموار را جمع کرده و آن جا را جارو زده و آب پاشیدند . حتی شاخه های پایین آمده درختان را قطع کردند و در فاصله میان دو درخت ، روی شاخه ها پارچه ای انداختند تا سایبانی از آفتاب باشد . زیر سایبان ، سنگ ها را روی چیدند ، تا به منبری تبدیل شود به بلندی قامت رسول خدا. خواجه الماس سری تکان می دهد. _ چه خوب روایت می کنی ! انگار آنجا بوده ایم و دیده ایم ! مرد ادامه می دهد: _ منبر را جوری ساختند که وسط جمعیت قرار بگیرد، تا رسول خدا بتواند هنگام سخن گفتن تمام مردم را ببیند و مردم نیز بتوانند او را ببینند . خواجه الماس می گوید: _ بعید است صدای رسول خدا به تمام آن خلایق رسیده باشد ! مرد جواب می دهد: _ آری! رسول خدا تدبیر آن را نیز اندیشیده بود . ربیعه را صدا زد و از او که صدای بلندی داشت ، خواست تا حرف هایش را برای جماعتی که دورتر ایستاده اند تکرار کند ! ادامه دارد... ◾️کانال از دمشق تا فکه https://eitaa.com/sardar_313_martyr