🌸🌸🌸🌸🌸 ❤️روایت خاطره ای از اکبر کشاورز شیرازی از حاج قاسم ❤️حدود 10 سال پیش یک روز صبح دلم گرفته بود و برای اینکه حالم بهتر شود تصمیم گرفتم بروم گلزار شهدای بهشت زهرا(س)؛ همیشه عادت دارم وقتی غصه دار می شم میرم بهشت زهرا(س) نزد دوستانم تا کمی آرامش پیدا کنم. ❤️ساعت حدود ۹ و بیست دقیقه، سر قبر یکی از دوستان شهیدم درحال گریه و راز و نیاز بودم  که حاج قاسم را دیدم کیسه ای دستش است، او هم مرا دید و متوجه حالم شد؛ نزد من آمد و نزدیک به دوساعت با هم گفت و گو و درد دل کردیم تا اینکه آرام شدم. ❤️حاج قاسم گفت: بلند شو برویم، گفتم کجا؟  گفت: امروز طبق روال هر هفته ماموریت داشتم که تو را دیدم و ماموریتم را پاک فراموش کردم که برای چی آمده بودم. گفتم خوب! حالا کجا بریم دست من را گرفت و برد سر قبر شهدای گمنام و دیگر شهدا، از داخل کیسه ای که همراه داشت مقداری ارزن و گندم به من داد و گفت: سرهر قبر کمی از این دانه ها برای پرنده ها بریز... ❤️  قرار گذاشتیم وقتی گندم ها و ارزن ها را روی قبرها ریختیم یک جایی همدیگر را ببینیم. وقتی  گندم ها و ارزن ها تمام شد پرسیدم قاسم جان اینجا که پرنده ای نیست، حاج قاسم گفت:  اکبر جان هست، وقتی برگشتم متوجه شدم تعدادی یاکریم و گنجشک روی قبور شهدا نشسته و در حال جدا کردن دانه ها بودند. ❤️سردارگفت: یک روز که برای قرائت فاتحه به قطعه شهدای گمنام آمده بودم، متوجه شدم مقداری  شیرینی روی قبر ریخته و چند تا گنجشگ مشغول خوردن بودند؛ بعد از مدتی یکیاکریم نشست روی قبر و گنجشک ها پریدند، اما چیزی روی قبر باقی نمانده بود و یاکریم ته مانده شیرینی ها را به سختی نوک می زد تا بخورد، خیلی دلم سوخت و تصمیم گرفتم هرموقع سر قبر شهدا می آیم مقداری ارزن و گندم با خودم بیاورم سر قبر شهدا بریزم تا این پرنده ها بخورند. این کار برایم عادت شده و خوشحال می شوم که این آفریده های خدا هم  خوشحال هستند. ❤️ او گفت: اکبر جان خدا به اندازه همین که دلی را سیر کردیم آن هم از این زبان بسته ها، خدا را شکر می کنم. قاسم در ادامه گفت: اکبر ما از این دوستان و شهدا جا ماندیم! چرا ماندیم؟! حکمتش چیست؟ گفتم: قاسم جان خیلی سخت می گیری خدا بزرگه شاید ماموریت دیگه ای داری باید انجام بدی تا او چه خواهد،همان می شود داداش. گفت: اکبر جان درسته حکمتی است که تا حالا شهید نشدیم. باید کاری کرد یا پاک تر شد.