هم‌خدمتی‌شهید: یادمہ‌یہ‌باریہ‌بنده‌خدایی‌واسہ‌نمازظهرتوی‌حسینیہ‌ پادگان‌دکمہ‌های‌پیراهنش‌روبازکرد؛ بابڪ‌بهش‌گفت: "میدونم‌هواگرمہ‌ولی‌احترام‌حسینیہ‌رونگهدار؛قراره‌نمازبخونیم" هنوزحسینیہ‌زیادشلوغ‌نشده‌بود. اون‌بنده‌خداهم‌باحالت‌بدی‌بهش‌گفتہ‌بود: "برومن‌اعصاب‌ندارم،همینکہ‌هست" بابڪ‌اومدکنارمن‌جریان‌روگفت. منم‌بهش‌گفتم: "ولشکن‌بہ‌ماچہ؛حوصلہ‌داریا.... یہ‌نگاه‌بهش‌بندازاون‌عادتشہ‌بیخیال.." بابڪ‌داشت‌امربہ‌معروف‌میکرد،امامنواون‌بنده‌خدا فکرپنکہ‌وخلاص‌شدن‌ازاین‌حالت‌بودیم. https://eitaa.com/sardaredeLhaman