دلنوشته ای به پدر عزیزم شهید حسین سلامه زاده به نام انکه دوری را آفرید تا لحظه دیدار شیرین گردد پدر جان ،پدرعزیزم، این تو بودی که به تبسم های کودکانه ام معنا می بخشیدی و این دستهای گرم و مهربان تو بود که مرا برفراز آسمان عشق بلندمی‌کرد و در منظومه محبتت می چرخاند نور خورشید وجودم ،معنای زندگی‌ام، ویگانه شمع محفل تنهایم بودی .هنگامی که لب به سخن گشودم نخستین بار نام زیبای تو را زمزمه کردم" بابا......." و هنگامیکه دریاچه خاطرات در کویر کوچک قلبم شکل گرفت تو تنها نسیم روح افزا درسال زندگی ام بودی. هنگامی که پاهای ناتوان می رفت تا به رویای گام برداشتن جامعه عمل بپوشاند این تو بودی که دستهای کوچکم را می گرفتی قدم های سست مرا استوار می نمودی و به یقین گام هایم آهنگ می بخشیدی و زیر لب زمزمه میکردی( بیا جان بابا ،راه دختر نازم) و من آنگاه فارغ از دنیا با قهقهه های کودکانه پا های کوچکم را یکی پس از دیگری روی تنها قالی کهنه مان می گذاشتم و به چشم های صمیمی تو خیره می گشتم....... به یاد داری هنگامی که دستانم را رها می کردی، هنگامی که مرا به حال خویش می گذاشتی ناباورانه لحظه ای می ایستادم ،ناگهان غبار اندوه بر چهره خندانم می‌نشست و آسمان پیشانی ام را چروک می نمود... آنگاه پاهای سستم می لغزید ویکپارچه نقش زمین می گشتم و های های می‌گریستم آنقدر گریه میکردم تا تو بیایی و گیسوانم را نوازش کنی و برگونه های سردم بوسه های محبت زنی،آری، دختر کوچکت یکپارچه ناز و ادا می گشت خود را لوس می پنداشت تا تو دست های مهربانت جویبار اشک هایش را به سوی جاده ی انگشتانت هدایت کنی و او را با نسیم محبتت به سوی سرزمین شادی های سوق دهی ، وچه دنیای باشکوهی، بود دنیای خاطرات من، پدر مهربانم، هنگامی که می خندیدی دنیا برایم زیباترین چیزی بود که احساس می‌کردم و بهترین چیزی که احساس می کردم لبخند های عارفانه تو بود لبخندهایی که سرشار از عشق و ایثار بود و مرا در دریای مهربانت غرق می نمود. هیچگاه فراموش نمیکنم آن هنگام را که خورشید ،گیسوان طلایش را در کوچه پس کوچه های شهر می گستراند و هنگامی که گل واژه های اذان بر لبان موذن شکل می‌گرفت توتنهای تنها........ در کنار پنجره غم گرفته روی ایوان دلتنگی‌ها زیر گنبد خورشید کنار شمعدانی ها و باغچه مینشستی برای زیباترین گل گلخانه قلبت کبوتر سپیده بالت و به عشق به خدا می گریستی .نمیدانم با خدای خود چه میگفتی که اینگونه عاشقانه به سویش پر کشیدی و در همین هنگام من ساکت و آرام ،چهره افسرده به نزدیکت می کردم و با دستهای کوچکم قطره قطره اشک هایت را از اقیانوس دیدگانت می ربودم و تو در حالی که اندوه چشمانت را زیر لبخند لبانت پنهان می نمودی مرا در آغوش میگرفتی و می فشردی و نوازشم می کردی. در آن وقت آرزو داشتم که با نوای اذان که از گلدسته های مسجد دیار مان بر می خواست گام های استوار ت را به سوی حوض کوچک حیاط خانه سوق دهی و با آب پاک آن وضو سازی و گل واژه های راز نیاز به درگاه یکتای بی نیاز را به لبان باشکوهت بپرورانی .آنگاه من مسرور و شادمان با دست های کوچکم سجاده عبادتت را روی قالی مندرس خانه پهن می کردم تا تو بیایی وبه اقامه ی مناجات خداوند بپردازی و من مشتاق در کنار ت بایستم واز شما ذکر تسبیحات معبودت را تقلید کنم راستی که چقدر خود را بزرگ می پنداشتم گویی که تو فرزند منی و من مادر تو ام .آنچنان رویای غرور در ذهنم شکل می‌گرفت که تا آخرین دم با تو همدم میگشتم وآنچه میگفتی تکرار می نمودم و در آخر به وضوح می دیدم که چگونه با نوای یارب یارب چون ابر بهاری می گریستی و چشمانت شمع محفل سجاده ات می گشت. پدری فداکارم:شما رایحه ایمان بودی و الفبای صداقت،شیشه نور الهی بودی و دستانت گهواره دعا، پدر عزیزم‌، تو بابای من بودی و من دختر ناز بابا و اکنون این همان دختر ناز با باست ، که با تو سخن می گوید و این یادگار توست که بر مزارت اشک می ریزد. بابای مهربانم، هیچگاه نگاه آشنایت را فراموش نمیکنم و اتاقک اندیشه‌ام با سخنان گهربار مزین است. فرزندشما فاطمه سلامه زاده 🔷فاطمه سلامه زاده معاون دبیرستان ایزدی