#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س
#قسمت_چهارم
چشم های حضرت محمد(ص)غرق در اشک
😭شد. من خدا خدا می کردم تا دوباره به خانه ی فاطمه بازگردم. من از دست به دست شدن و رفتن به خانه های ناآشنا می ترسیدم. گریه ی پیامبر خدا(ص)به خاطر گذشت و بخشش دخترش بود، او رو به پیرمرد گفت: چگونه خداوند برای تو آسایش ایجاد نکند، در حالی که دختر محمد(ص)، بانوی زنان عالم این گردنبند را به تو داده است❓ناگهان مردی از میان یارانِ حضرت محمد(ص)برخاست. اسم او عمار بود، عمار به حضرت محمد(ص) گفت: ای پیامبر خدا! اجازه میدهی من این گردنبند را از پیرمرد بخرم❓حضرت محمد(ص)جواب داد: هر کس این گردنبند را بخرد، خداوند او را عذاب نمی کند😃دلم از آرامش تازه ای پر شد.
حس کردم با آن صحبت ها، به جای بدی نمی روم و مثل همیشه خوش بخت خواهم بود. عمار از پیرمرد پرسید: این گردنبند را چند می فروشی؟ پیرمرد نگاهی به او انداخت و گفت: به اندازه ی سیر شدن از نان🍞و گوشت🥩و یک پیراهن یمنی که خودم را با آن بپوشانم. یک دینار طلا هم می خواهم تا به شهرم برگردم. عمار گفت: من به تو دویست درهم و بیست دینار💰می دهم، همراه با یک پیراهن یمنی که تو را بپوشاند. شترم🐪را هم به تو می دهم تا به مقصد برسی و با نان و گوشت هم تو را سیر خواهم کرد. پیرمرد که احساس می کرد جوان شده است، دردهایش را فراموش کرد و داد زد: تو چه قدر سخاوتمند هستی ای مرد؟😍حضرت محمد(ص)و یارانش خوشحال شدند عمار به وعده ی خود عمل کرد. پیرمرد را به خانه برد و همه ی آن چیزهایی را که قول داده بود به او داد. پیرمرد وقتی غذای خوبی خورد و سیر شد، پول هاو شتررا برداشت و به سمت مسجد رفت👇