روزی سیصد جانباز و خانواده شهید در ماه رمضان خدمت آقا رسیدند. با زبان روزه چهار ساعت سر پا ایستاد و با این سیصد خانواده یکییکی احوالپرسی کرد... با هر کدام مثل پدری مهربان صحبت کرد.
من دوسه بار کنار رفتم و نشستم، اما آقا ۴ ساعت ایستاد و تا مغرب با آنها احوال پرسی کرد. بعد با آنها نماز خواند و افطار کرد.
شب من به بنیاد شهید رفتم تا کارهایم را جمع کنم؛ تلفن زنگ میخورد. گوشی را برداشتم... خدایا درست میشنوم، خواب میبینم؟ صدای آقاست. سابقه نداشت آقا تلفن بزند. مگر دفتر و آدم آنجا نیست؟ دیدم اشتباه نمیکنم خود ایشان است.
آقا فرمودند: همسر شهیدی به نام فلان، برای من نامه نوشته که ازدواج مجدد کرده و با این شوهر جدیدش اختلاف دارد. مشکلش را نوشته و برای من توضیح داده است. فرمودند این را دنبال کنید حل بشود.
من داشتم میرفتم، ولی یکدفعه فکر کردم آقا به جای این که بعد از ۵_۴ ساعت سر پا ایستادن با آن وضعیت، به جای اینکه استراحت کند، نامهها را میخواند و حالا به نامهای برخورد کرده که طاقت نمیآورد بگذارد فردا به دفتر بگوید و دفتر پینوشت کند که پسفردا ارسال کنند تا به دبیرخانه بنیاد شهید برسد و چند روز بعد به من برسد و تازه من اقدام کنم.
دیدم آقا دلش نیامده این مسأله به فردا صبح بکشد. همین امشب مثل اینکه خواب از چشمش گرفته شده و میخواهد این کار انجام بشود. گفتم اگر آقا اینطوری است چرا من بروم خانه؟...
چند شب بعد افطار خدمت آقا رفتیم. سر سفره عرض کردم مشکل بچهشان که حل شد هیچ، مشکل پدرومادر بچه هم حل شد و سر زندگی رفتند. این را که گفتم آنچنان در چهرهی آقا شادی موج زد که واقعا اینچنین وضعیتی را من کمتر در ایشان دیده بودم.
🔸خاطره از حجتالاسلام والمسلمین رحیمیان، نماینده سابق ولی فقیه در بنیاد شهید و امور ایثارگران.
📝خبرنامه آینده روشن، شماره۲۳، اردیبهشت ۱۳۹۵ ص۶۹.