✠﷽✠
♥️📌
#رمــانཫ💛🍃ཀ
*
#نــاحلــــه🌺
#قسمت_صد_و_چهار4⃣0⃣1⃣
ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم
داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم
دقت کردم
زیارت عاشورا بود
خیلی قشنگ میخوند.
رفتم پشت سنگر
بلند بلند میخوند و گریه میکرد.
پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود
رفتم پشت قایق نشستم.
با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم.
هوا خیلی تاریک بود
فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت
صداش خیلی آشنا بود.
دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا.
منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم.
منتظر شدم بیاد بیرون ببینمکیه.
پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم
یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون.
به اطراف نگاه کرد وبعدش کفشش رو پوشید.
با دست هاش رو چشم هاشو مالوند و از سنگر دور شد.
تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر.
نوشته بود(دو رکعت نماز عشق)
وضو نداشتم
خیلی ناراحت شدم.
به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده
حتما محمد گذاشته بود
درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم
بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم.
اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم.
صدای قدم ها نزدیک تر میشد.
دلمنمیخواست از سنگر برم بیرون.
یه خورده که گذشت صدا زد
+ببخشید...
چیزی نگفتم صدای محمد بود.
دوباره گف
+یا الله!
از سنگر اومدم بیرون!
بهش نگاه نکردم سرم رو انداختم پایین که گفت:
_خیلی عذر میخام...
فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم
میشه یه لطفی کنید ..؟
رفتم تو سنگر
چراغ قوه گوشیم رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش.
گرفتمشو دوباره رفتم بیرون
+اینه؟
_بله دست شما درد نکنه .
دراز کردم سمتش که ازم گرفت.
دوباره قلبم به تپش افتاده بود
حس کردم گرمم شده
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر.
نمازمو بستمو مشغول شدم...
____
به ساعت نگاه کردم.
تقریبا ۱۲ بود.
تقریبا یگ ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر.
کلی نماز خوندم و دعا کردم
کلی گریه کردم و برای بار هزارم ازخدا خواستم که مهر منو بندازه به دلش...
زیادی معنوی شده بودم.
همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه،حواسش بهم هست.
خیلی میترسیدم
کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون.دوباره راه سوله روگرفتم و رفتم سمتش.
کفشم رو در اوردمو در رو باز کردم
چراغ ها خاموش بود و همه خوابیده بودن
منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم
دراز کشیدم .دیکه احساس چندش نداشتم
انگار واسم عادی شده بود
حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود.
چشم هام رو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم
____
با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم
شمیم گفت:
+فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم
از جام بلند شدم
شالم رو روی سرم انداختم
مسواک و از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی
مسواک زدیم و وضو گرفتیم و برگشتیم
روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره های شمیم رو هم ازش قرض گرفته بودگ.
ریحانه گفت:
+عجله کنید به نماز جماعت برسیم
نگاهش که ب من افتاد گفت:
+چه ملوس شدی توو
خندیدم
شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه.
چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتمالان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم
آسمون هنوز تاریک بود
به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم
پلک هام از خواب سنگین بود
کفشم رو پوشیدم
و با بچه ها رفتیم بیرون
بیشتر آدمای کاروانمون اومده بودن نماز
نگاهم رو چر خوندم
نگاهم به محمد افتاد که دست می کشید به موهاش و با محسن حرف میزد
انگار منتظر بودن
محسن،شمیم رو دید
با محمد اومدن سمتون
سلام کردیم
محمد به ریحانه گفت:
_به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا
پشت ریحانه و شمیم ایستاده بودم متوجه من نشده بودن
جلوتر رفتم و کنار شمیم ایستادم
محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد
محسن به جاش جواب داد:
+۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم.
با بچه ها برگشتیم سوله
وبه خانم هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه
لبخندی رو صورتم نشست
خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم
پتوم رو هم تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون
بچه ها نیومده بودن .تا اونا بیان
وسایل رو گذاشتم تو حسینه و رفتم طرف غرفه ای که زده بودن
داشتم به کتاب ها نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم
به ناچار از پسر جوونی که پشت غرفه رو صندلی نشسته بود پرسیدم:
_آقا ببخشید از اینا کدومش جالب تره؟
+نمیدونم خانوم همش رو نخوندم
یکی اومد و سمت دیگه ی غرفه ایستاد
دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترلم کنم