میرزای دامغانی وقتی از اتاق بیرون آمد در گوش حاج احمد آقا گفت: به یک روز نمیرسد که پدرتان از دنیا میروند. پسر دلش گرفت. هر وقت دل آقا روح الله میگرفت میرزا را دعوت میکردند جماران. اما این بار فرق داشت. دامغانی تنها بر بالین پیرمرد آمد. کمی نگاهش کرد. دستی بر پیشانیاش کشید و دعایی خواند. پیرمرد با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا به جایگاه ابدی سفر میکرد. خمینی پانزده خرداد چهل و دو همان خمینی پانزده خرداد شصت و هشت بود. ذرهای دگرگون نشد و عالمی را زیر و رو کرد. دوازده بهمن پنجاه و هفت در هواپیما در جواب خبرنگاری که حس و حالش را پرسید گفت: هیچ! پیرمرد چیزی شبیه به افسانه ها بود. حتی دشمنانش نیز میدانستند ورای آن عبای قهوهای و عمامۀ مشکی مردی آسمانی نفس میکشد. نفهمیدند او که بود. ندانستند او چه میگفت. اما مهم این است که در میان تمام تاریکی ها، چراغی برافروخت که چون خورشید میدرخشد. سلامی از عمق جان بر روح الله و حواریونش. همان ها که به او گفتند: «هَلْ یسْتَطِیعُ رَبُّک أَنْ ینَزِّلَ عَلَینَا مَائِدَةً مِنَ السَّمَاءِ؟!» و او جواب داد: «قَالَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ کنْتُمْ مُؤْمِنِینَ».
|بهمنی که فرّ ایمان ماست|
-مُنیبْ-