💢قسمت اول«و حالا دیگه پشیمونم...» 👈توی سالن انتظار دکتر نشسته‌م. روی صندلی کناری می‌شینه و سر صحبت رو باز می‌کنه. خانوم جوانیه با یه پسر بچهٔ هشت ساله. می‌گه: «یه دختر پنج ساله هم دارم. ۳۵ ساله‌ام و درحال یائسه شدن. بچه می‌خواهم.» بهش گفتم: «پنج سال که زیاده برای فاصله سنی بچه‌ها!👬 اما هنوز جوونی و تا چهل سالگی هم زمان داری. اگه دوست داری بگو ببینم مشکلی داری؟» نگران بحث چسبندگی و تعدد سزارینه و می‌گه توی زایمان قبلی دکتر اونو ترسونده و هشدار داده که دیگه باردار نشه، چون ممکنه دچار چسبندگی بشه. باهاش صحبت می‌کنم. کم‌کم آرامش، امیدواری و توکل رو می‌شه درونش دید. لبخند می‌زنه... اما هنوز انگار کافی نیست، باز هم حرف برای گفتن داره. با نگاهی که توش حسرت و پشیمانی موج می‌زنه، می‌گه: «🥺 خانوادهٔ خودم و خانوادهٔ همسرم مانع فرزندآوری ما می‌شن، با وجود این‌که همسرم فرزند دوست دارن😍»مکثی می‌کنه و ادامه می‌‌ده:«دو سال قبل باردار شدم.🤰🏻خانواده‌م متوجه شدن و با اظهار نگرانی منو تشویق به سقط کردن. بارورتون می‌شه که داداش خودم برام نوبت سقط گرفت؟!🥺 بچه رو سقط کردم و حالا خیلی پشیمونم...😔» دلم ریخت. اصلاً این واژهٔ سقط چقدر دردناکه.. 😱 سربسته از گناهش می‌گم و از توبه 🤲🏻، بنده‌خدا همینطوری درد کشیده‌است، اما بیشتر امیدوارش می‌کنم و با چند جمله‌ای بهش قوت قلب می‌دم.❤️ با لبخندی قشنگ‌تر از قبل و نگاهی آروم و امیدوار، خداحافظی می‌کنه و می‌ره😊 و‌ من نفسی پر از اکسیژن رو به درون ریه‌های خسته‌ام وارد می‌کنم... 👈 ادامه دارد..‌.