✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_دهم
با لبخند تصنعی گفتم:
- بورسیه بود!
ظــاهراً المیــرا دســت از کنجکــاو ي برداشــته بــود کــه ناگهــان بــه صــورتم بــراق شــد و درحــالی کــه
چشمانش را ریز کرده بود پرسید:
- راست می گی؟
- آره بورسیه سویس بود.
بـه نظـرم یـه شـوخی، ارزش ایـن همـه دروغ را نداشـت امـا با یـد تـا تهـش مـی رفـتم . خـدایا علیرضـاي جنوب تهرانی کجا سوئیس کجا!
- اونو نمی گم، واقعاً علاقمند شدي؟
- آها، آره بهش علاقه مند شدم.
- ولی تو از نظر اعتقادي اصلاً قبولش نداري اونم تو رو!
- ولی تیپش خیلی به دلم نشسته، خوشگله.
با نگاه عاقل اندر سفیه گفت:
- چون خوشگله؟
- بی خیال.
- اون چی؟ چیزي گفته؟
کاملاً حفظ ظاهر کردم و با ناراحتی گفتم:
- نه، اون که پا جلو نمی ذاره مجبورم خودم یه کاري بکنم.
المیرا که تا آن لحظه خودش را نگه داشته بود کاسه صبرش لبریز شد و جیغ زد:
- چـــی؟
- همون که شنیدي می خوام خودم پا پیش بگذارم!
- غلط می کنی ابله بی آبرو!
خیلی جدي گفتم:
- خلاف شرع که نمی کنم می خوام ازدواج کنم.
- زده به سرت سهیلا؟!
المیـراي سـاده کـاملاً بـاور کــرده بـود . خیلـی عصـبانی شـده بــود، بـراي اینکـه بیشـتر عصـبیش کــنم،
گفتم:
- دوستش دارم.
تــا المیــرا خواسـت ســیل نصــیحت هــایش را بــه ســویم روانـه کنــد، موبـایلم زنــگ خــورد و بــه اجبــار ساکت شد.
با لوندی جواب دادم:
- بله؟
نگــاه غضــبناك المیــرا لحظــه اي روي صــورتم مــیخ شــد . و ســپس بــا چنــدش رویــش را از مــن برگردانند.
- سلام دختر عمه
- سلام حالتون خوبه؟
- متشکرم، مزاحمتون شدم بگم من میام دنبالتون دانشگاه!
- نه شما زحمت نکشین خودم میام.
- خواهش می کنم، تا چه ساعتی کار دارین؟
- کاراي انتخاب واحدم تموم شده دیگه کاري ندارم.
- پس من تا یک ساعت دیگه جلوي دانشگاه منتظرتون هستم.
- باشه ممنون خداحافظ.
المیـرا مشـکوکانه نگـاهم مـی کـرد در آخـر طاقـت نیـاورد و مثـل مادرهـا یی کـه مـیخواهنـد مـچ بچـه یشان را بگیرند. پرسید:
- کی بود؟
- خودش بود، علیرضا، می خواد بیاد دنبالم!
****
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313💞✨