✨✨✨✨✨ با لبخند تصنعی گفتم: - بورسیه بود! ظــاهراً المیــرا دســت از کنجکــاو ي برداشــته بــود کــه ناگهــان بــه صــورتم بــراق شــد و درحــالی کــه چشمانش را ریز کرده بود پرسید: - راست می گی؟ - آره بورسیه سویس بود. بـه نظـرم یـه شـوخی، ارزش ایـن همـه دروغ را نداشـت امـا با یـد تـا تهـش مـی رفـتم . خـدایا علیرضـاي جنوب تهرانی کجا سوئیس کجا! - اونو نمی گم، واقعاً علاقمند شدي؟ - آها، آره بهش علاقه مند شدم. - ولی تو از نظر اعتقادي اصلاً قبولش نداري اونم تو رو! - ولی تیپش خیلی به دلم نشسته، خوشگله. با نگاه عاقل اندر سفیه گفت: - چون خوشگله؟ - بی خیال. - اون چی؟ چیزي گفته؟ کاملاً حفظ ظاهر کردم و با ناراحتی گفتم: - نه، اون که پا جلو نمی ذاره مجبورم خودم یه کاري بکنم. المیرا که تا آن لحظه خودش را نگه داشته بود کاسه صبرش لبریز شد و جیغ زد: - چـــی؟ - همون که شنیدي می خوام خودم پا پیش بگذارم! - غلط می کنی ابله بی آبرو! خیلی جدي گفتم: - خلاف شرع که نمی کنم می خوام ازدواج کنم. - زده به سرت سهیلا؟! المیـراي سـاده کـاملاً بـاور کــرده بـود . خیلـی عصـبانی شـده بــود، بـراي اینکـه بیشـتر عصـبیش کــنم، گفتم: - دوستش دارم. تــا المیــرا خواسـت ســیل نصــیحت هــایش را بــه ســویم روانـه کنــد، موبـایلم زنــگ خــورد و بــه اجبــار ساکت شد. با لوندی جواب دادم: - بله؟ نگــاه غضــبناك المیــرا لحظــه اي روي صــورتم مــیخ شــد . و ســپس بــا چنــدش رویــش را از مــن برگردانند. - سلام دختر عمه - سلام حالتون خوبه؟ - متشکرم، مزاحمتون شدم بگم من میام دنبالتون دانشگاه! - نه شما زحمت نکشین خودم میام. - خواهش می کنم، تا چه ساعتی کار دارین؟ - کاراي انتخاب واحدم تموم شده دیگه کاري ندارم. - پس من تا یک ساعت دیگه جلوي دانشگاه منتظرتون هستم. - باشه ممنون خداحافظ. المیـرا مشـکوکانه نگـاهم مـی کـرد در آخـر طاقـت نیـاورد و مثـل مادرهـا یی کـه مـیخواهنـد مـچ بچـه یشان را بگیرند. پرسید: - کی بود؟ - خودش بود، علیرضا، می خواد بیاد دنبالم! **** @seshanbehaymahdavi313💞✨