#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شانزدهم
تمــام حرفهــاي دیــروز علیرضــا و اســتراق ســمع در حمــام و رفتارهــاي هانیــه را بــرایش تعریــف کــردم. البتــه کشــف حجــاب خــودم را سانســور کــردم . چــون اصــلاً حوصــله ســرزنش هــا یش را
نداشتم.
- خـدا یـه عقـل درسـت بهـت بـده سـهیلا! حـرف هـاي علیرضـا خـان همچـین بیـراهم نبـوده آخـه مـن و تـو از وقتـی نشسـتیم تـوي ماشـینش، مـدام مثـل دختـراي سـبک مغـز مـی خندیـدیم. در ضـمن جنابعـالی اون بـدبخت رو تـوي ذهنـت واقعـاً مسـخره کــردي، خـوب بابـا بـه طـرفم برخـورده دیگــه، بی انصافی نکـن هـر کـی بـود عصـبانی مـی شـد و همـین برخـورد رو مـیکـرد . در مـورد هانیه چیـزي
نمــی تــونم بگـم چـون اصــلاً رفتــارش درســت نبــوده درضــمن گـوش وا یســتادنت تــوي حمــوم خیلــی زشت بود. دیگه تکرارش نکن!
- اینا به کنار، چرا جوابم رو اونجوري داد؟
بعد هم اداي علیرضا را درآوردم «ظاهر آدما بخشی از شخصیت اونهاست.»
- به عقیده من درست گفته!
- یعنــی اگــه یــه زن مــانتوي اي و بــی حجــاب روزه بگیــره مــا بایــد تعجــب کنــیم؟ چــون ظــاهرش نشون نمی ده آدم مؤمنی باشه؟
- تعجـب کـه نـه، ولـی مـن از اون زن توقـع دارم همـین جـور کـه تـوي روزه از خـدا پیـروي مـی کنـه توي حجاب هم از خدا پیروي کنه. بالاخره مسلمون باید ظاهر اسلامی هم داشته باشه!
- ولی هرکس اعتقادات خاص خودش را داره!
اعتقـادات خـاص اصـلاً مفهـوم نـداره مـا فقـط بایـد از خـدا پیـروي کنـیم و هـر چـی اون گفتـه انجـام بدیم نه اون چه را خودمون فکر می کنیم درسته انجام بدیم.
المیــرا کلــی فــک زد و نصــیحتم کــرد. از مــن خواســت کمــی منطقــی باشــم و بــا هــر حرفــی اینقــدر اعصــابم را بهــم نریــزم و موقــع رفــتن بــه خانــه هــم دســته گلــی تهیــه کــرده و از دل زن دایــی در بیاورم!
بعد از اتمام نصیحتاش رو به من گفت:
- بالاخره نگفتی این کـدورت داییتو و مامانـت سـر چـی بـود کـه این همـه سـال طـول کشـید؟ مگـه فـامیلاي پـدرت خیلـی بـا فـامیلاي مامانـت فـرق دارن؟ اصـلاً کـل ایـن جشـن تولـد پـر مـاجرا رو بـرام بگو!
- حوصله داري؟
پــدرم از خونــواده پولــدار ي بــود، همــه شــون یــه جــورایی تاجرنــد. تــو کــار واردات و صــادراتند از نمایشــگاه ماشــین هــاي خــارجی گرفتــه تــا واردات بــرنج و شــکر و صــادرات فــرش و ... دو تــا عمــه و یـک عمــو دارم. عمــه فــرنگیس بزرگتــرین بچــه مامــان منیـره، شــوهرش امــلاك بــود، بــه قــول پـدرم زمین خـوار ! تـو ي زمـین هـایی کـه مفـت بدسـت
مـی آورد کـه البتـه بعضـی هاشـون اوقـافی بـود، بـرج مــی ســاخت. عمــه ام دو تـا بچــه داره، پســرش فــرز ین و دختــرش فتانــه، هــر دوتاشــون مثــل عمــه ام
قیافـه اي، و نفــرت انگیــز، انگــار از دمــاغ فیــل افتـادن! بعــد از مــرگ شـوهر عمـه ام، فــرزین بــدتر از بابــاش بــراي پــول جمــع کــردن حــریص و طمــاع شــده بــود. دیــپلم ردي بــود ولــی کلــی کــلاس مــی ذاشت. مامانم کلی تلاش کرد تا من به چشم فرزین بیام، بلکه بشم عروس خانواده يِ تفی ها!
***
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313💞✨