#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیست_چهارم
اسـفند هـم کـم کـم روزهـاي آخـرش را مـیگذرانـد و چیـزي بـه عیـد نمانـده بـود. سـه مـاه از ورودم به خونه دایی اسد مـیگذشـت بارقـه امیـد در تمـامی رگ هـام جر یـان داشـت و زنـدگی بـار د یگـر بـه
مـن لبخنـد مـی زد. عاشـق نـرگس خـانم شـده بـودم. زنـی مـومن معتقـد، شـاد و سـرزنده، فعـال و پـر جنــب و جــوش، کــه زمــین و زمــان را بــه هــم مــی دوخــت. چقــدر ســر بــه ســر دا یــی و علیرضــا مــی گذاشت و مـن را مـی خندانـد. زنـدگیش خیلـی بـا مـادرم فـرق داشـت، اسـترس لبـاس، تیـپ و قیافـه و... نداشــت بــا آرامــش خاصــی بــه مهمــانی مــی رفــت و مــن را در انتخــاب لبــاس کــاملاً آزاد مــی گذاشـت بـرعکس مـادرم کـه موقـع مهمونیهـا خـونم را در شیشـه مـی کـرد از بـس دسـتور مـی داد و ایراد می گرفت. خلاصه رابطه ام با زن دایی عالی بود.
بــا علیرضــا تقریبــاً حــرف خاصـی نمــیزدم. اواخــر ســال تقریبــأ نمــیدیــدمش یــا بیمارســتان بـود یــا
ســرش تــوي کتابهــایش، هنــوز دو ســال از تخصصــش بــاقی مانــده بــود. ایــن طــور کــه زن دایــی مــی گفــت؛ بــین مــدرك عمــومیش و تخصصــش کــه اورولــوژ ي بــود فاصــله زیــادي افتــاده بــود . دو روز مونده بـه عید بـا زن دایـی و آقـا یون مشـغول خانـه تکـانی کـه مراحـل آخـرش را مـی گذرانـد بـودیم.
مــن مشــغول خشــک کــردن ظــروف بوفــه بـودم، پســردا یی و دایــی هــم بــا کلــی غــر مشــغول نصــب کردن پرده ها بودند، زن دایی هم مشغول دوخت و دوز بود که تلفن زنگ زد.
- من بر می دارم.
این صداي علیرضا بود کـه بلنـد شـد و البتـه متعاقبـاً صـدا ي غرغـر دایی کـه علیرضـا را مـتهم بـه فـرار از کار می کرد.
- بله؟ شما، چندلحظه گوشی!
- سهیلا خانم یه آقایی با شما کار دارن!
یه آقا؟ یعنی کی بود؟ اگه آشنا بود چرا به گوشیم زنگ نزده؟
بـی اختیـار نگـاهی بـه اطـراف کـردم. دایـی مشـغول کلنجـار رفـتن بـا نـخ پـرده بـود و حواسـش نبـود.
نرگس خـانم در اتـاق رفتـه بـود . بـه طـرف تلفـن رفـتم . دلـم مثـل سـیر و سـرکه مـیجوشـید. بـدتر از همه وجود علیرضا باعـث افـزا یش استرسـم شـده بـود تـازه صـلح برقـرار بـود دلـم نمـی خواسـت فکـر بدی در مـوردم کنـد، همـان یـک بـار کـه رودررویـم آن حرفهـا را زد بـرایم کـافی بـود. هنـوز گوشـی دستش بود در دادنـش کمـی تعلـل کـرد گـویی تردیـد داشـت کـه آن را بـه مـن بدهـد یـا نـه ! بـالاخره رضایت داد و رفت.
- بله ؟
- سلام عزیزم، خوبی؟
- شما؟
- نشناختی عروسک؟
- اشتباه گرفتین.
تا خواستم گوشی رو قطع کنم صداش بلند شد.
- منم رهام. چقدر خنگی سهیلا!
- ا ،تویی؟ چرا صدات رو اینجوري کردي؟ چرا خودت رو معرفی نکردي؟
- این جـوري حـالش بیشـتره ! راسـتش مـیخواسـتم ببیـنم چنـد تـا دوسـت پسـر بـراي خـودت دسـت و پا کردي؟
خیلی آهسته و با عصبانیت گفتم:
- بس کن دیگه! تو من رو نمی شناسی؟ من رو با خواهرت اشتباه گرفتی!
خندید و گفت:
- معلومه تو کجـا، پـرمیس مـا کجـا؟ آبجـی مـن زرنگـه همـین الان ده تـا پسـر زیر سـر داره، مثـل تـو نیست که بعد از دو سال از فرار نامزدش هنوز نتونسته کسی را براي خودش دست و پا کنه؟
پسـره بـی شـعور، عوضـی بـا چـه وقـاحتی از بـی بنـد و بـاري خـواهرش تعریـف مـیکـرد و کلـی هـم لذت می برد!
هنوز جوابش رو نداده بودم که با لحنی که پر از ابتذال و شرارت بود گفت:
- می خواي خودم بیام بگیرمت عروسک؟
از عصبانیت دندانهام رو به هم فشردم و با صداي خفه اي گفتم:
- پست تر از اون چیزي هستی که جوابت رو بدم بی همه چیز!
و با عصبانیت گوشی را گذاشتم.
بــه عقیــده مــن رهــام تــو ي کوچــه تربیــت شــده بــود و مــادر و پــدرش هــیچ تلاشــی بــراي تــربیتش نکرده بود.
- مزاحم بود؟
دستپاچه به طرف دایی که روي چهارپایه ایستاده بود و نگاهم می کرد. برگشتم.
-نه!
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313💞✨