رؤیای صادقه
شهادت غلامرضا خیلی دردناک بود. هم اینکه در اعماق دریا و در غربت به شهادت رسید و هم اینکه پیکر پاک و مطهرش در آغوش امواج خزر هیچ گاه پیدا نشد و هم اینکه وصیت نامه ای از او به دست نیامد.
شبی با یاد غلامرضا سر به بالین گذاشتم و خاطراتش، مکرر از پیش چشمانم عبور می کرد. هنوز چشمانم گرم خواب نشده بود که دیدم انگار در حیاط مسجد جامع با دوستان در حال صحبت کردن هستم. غلامرضا وارد مسجد شد، با پیراهنی سفید که نور سفیدش چشم را خیره می کرد. با خوشحالی در آغوشش گرفتم و در خواب به شهادت غلامرضا واقف بودم، اما غلامرضا تأکید کرد که زنده است.
با هم رفتیم و روی سکوی گوشه ی مسجد نشستیم و با هم شروع کردیم به قرآن خواندن. یک لحظه چشمم افتاد به جیب پیراهنش که هنوز نورباران بود. وصیت نامه اش در جیب لباسش بود. یادم افتاد که وصیت نامه ی غلامرضا پیدا نشده است. گفتم : « غلامرضا! وصیت نامه ات رو بده من که تو مجلس ترحیم بخونم!» وصیت نامه را از جیبش بیرون آورد و گرفت سمت من و گفت: «این کُپیه! اصلش تو خونه اس» و وصیت نامه را دوباره گذاشت توی جیبش.
خواب را برای یکی از دوستان نقل کردم تا برای خانواده اش نقل کنند و بالاخره وصیت نامه ی غلامرضا توی خانه شان پیدا شد.