🔻 دختر دستش را بريده بود، اندازهای كه نياز به بخيه زدن داشت. با شوهرش آمده بود. وقتی خواست روی تخت دراز بكشد، شوهرش نشست و سرش را روی پاهايش گذاشت. تمام طول بخيه زدن دستش را گرفت و نازش را كشيد و قربان صدقهاش رفت.
🔹 وقتی رفتند هر كسی چيزی گفت، يكی گفت زن ذليل، يكی گفت لوس، يكی چندشش شده بود و ديگری حالش بهم خورده بود!
🔸 يادم افتاد به خاطرهای دور روی همان تخت. خاطرهی زنی با سر شكسته كه هرچه گفتم چطور شكست، فقط گريه كرد و مردی كه میترسيد از پاسخ زن. زن آنقدر از بخيه زدن ترسيده بود كه بازهم دست مرد را طلب میكرد و مرد آنقدر دريغ كرد كه من كنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لياقت دستانت بيشتر از اوست!
🔺 اما وقتی آنها رفتند كسی چيزی نگفت! هيچكس چندشش نشد و هيچ كس حالش بهم نخورد! همه چيز عادی بنظر آمد و من فكر كردم ما مردمی هستيم كه به نديدن عشق بيشتر عادت داريم تا ديدن عشق...😔
🚩کانال مخاطب خاص1401در ایتا 👇
https://eitaa.com/savabaemal
🚩کانال مخاطب خاص 1401در سروش 👇
splus.ir/savabaemal