بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت هفتم
🔶مسجدالرسول🔶
هنوز دقایقی به اذان مغرب مانده بود. لحظه به لحظه به تعداد بچهپسرها افزوده میشد. داود دَمِ درِ حجرهاش نشسته بود و اسامی بچهها به همراه یک شماره همراه که فضای مجازی با آن خط داشته باشند، بر روی کاغذهایی که از قبل آماده کرده بود مینوشت. اسم هر کس را به تفکیک ابتدایی و متوسطه اول و متوسطه دوم بودن مینوشت.
ده دقیقه به مغرب مانده بود و جمعیت پسرها به حدود سی چهل نفر میرسید. سی چهل تا بچه پسرِ شیطون و پُر شَر و شور که هرکدامشان در هر خانواده، حکمِ یک بمب صوتی و بیرحم داشت. داود که دید کمکم موقع نماز مغرب هست و جمعیت پیرمرد و پیرزنها تقریبا آمدهاند و اگر دیر به جماعت برسد، شاکی میشوند، سه نفر را انتخاب کرد. از عمد دست روی کسانی گذاشت که از همه شرورتر به نظر میرسیدند. به نامهای فرهان(متوسطه دوم) فرید(متوسطه اول) و... چشمتان روز بد نبیند... آرمانِ پسر آقابیوک خودمان(کلاس پنجم ابتدایی)!
داود به این سه نفر گفت: «ببینین چی دارم بهتون میگم... شما سه نفر همین جا میشینین. فرهان اسم بچههای متوسطه دوم و فرید هم اسم بچههای متوسطه اول و آرمان هم اسم بچههای ابتدایی مینویسه! دقیقا همین طوری که خودم نوشتم. خوش خط و بدون خط خوردگی. اگر شماره همراه داشتند، حتما بنویسین. اگرم نداشتن، اشکال نداره. جلوش خالی بذارین. فقط دو تا نکته بگم و برم نماز جماعت... اگر به کسی حرف بد زدین و یا با کسی دعوا افتادین، خودتون از لیگ حذف میشین. با کسی شوخی ندارم. اگر کسی از شما ناراحت و یا دلخور بود، از فرداشب حتی توی مسجد راهتون نمیدم. اینو از همین حالا گفتم که بدونین. دوم این که اگر درست کارتون انجام دادین، سه نفرتون سه تا استیک مهمون من!»
فرهان با چشمان گرد شده گفت: «حاجی! نفری سه تا؟»
داود بد نگاهش کرد و گفت: «تو فکر کن من بگم نفری سه تا! میتونی هضم کنی؟ میتونی بخوریش؟ حضرت عباسی رودل نمیکنی؟»
آرمان گفت: «اگه منم که نه! تو همین حالا سه تا استیک بذار جلو من. اگر نخوردم هیچی نیستم.»
داود گفت: «وضو بلدی بگیری؟»
آرمان گفت: «آره اما چه ربطی داره؟»
داود گفت: «هیچی. اگه دوس داشتی وضو بگیر و بیا منم بخور! گشنه جون!»
همهشان خندیدند. فرید که آب زیرکاهتر از اون دو نفر محسوب میشد، گفت: «حاجی میخوای اسم بچههایی که بچههای خوبی نیستند و صلاح نیست که بیان مسجد، ننویسیم؟ اینجور بهترهها!»
داود نگاه تیزی به فرید کرد و گفت: «لازم نکرده شما بشی مصلحتِ نظامِ مسجد! اسم همه رو بنویسین. وای به احوالتون اگر کسی بیاد بگه اسم بچه من ننوشتن! اینو دارم جدی میگم. شما منو نمیشناسین. من حاضرم شما را فدای بقیه کنما. پس کارِتون رو درست انجام بدین.»
این را گفت و آن سه هیولا را با جمع بچههایی که لحظه به لحظه بیشتر میشدند و در لحظه اذان، تعداد آنها از صد نفر بیشتر شده بود، تنها گذاشت. لباس روحانیتش را پوشید. زیر چشمی حواسش به بچهها بود که با تعجب به داود نگاه میکردند. خب طبیعی هم هست. تا حالا ندیده بودند کسی در حضور آنها لباس روحانیت بپوشد. داود لبخندی زد و از حجره خارج شد. اما به زور. چون چنان ازدحامی در حجره و دمِ درِ حجره شده بود که جای سوزن انداختن نبود.
تا وارد حیاط مسجد شد، دید عدهای از پدر و مادرها در حیاط مسجد حضور دارند. وقت اذان شده بود و از بلندگوی مسجد صدای اذان گفتن خادم مسجد پخش میشد. خادم مسجد که پیرمردی تقریبا ساکت به نام مشحسین بود، صدای بدی نداشت. دستانش میلرزید و خیلی تاب و توان کار کردن در آن مسجد نداشت. به خاطر همین، پدر و مادر حاج آقا مهدوی زیر پر و بالش را میگرفتند و کمکش میکردند تا هیئت اُمنا تصمیم به اخراج او از مسجد نگیرد.
ولی کاش سکوتش ادامهدار بود و پشت بلندگو امر به معروف نمیکرد. چرا که وقتی دیده بود پدر و مادرها در حیاط مسجد ایستاده و نظارهگر ثبت نام بچههایشان هستند و اصلا آمدهاند ببینند در مسجد چه خبر است و داستان لیگ رمضان چیست؟ و خیلی توجهی به اذان و نماز اول وقت ندارند، در خاتمه اذانش شروع کرد به نهیب زدن و گفت: «عَجّلوا به نماز اول وقت قبل از این که مرگ و مردن بیاد سراغتون! عَجّلوا به نماز اول وقت تا قبل از این که بیفتی بمیری و نفهمی از کجا خوردی! عجّلوا به نماز اول وقت قبل از این که بدنت خوراک مار و عقرب توی قبرت بشه!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇