۱۴۰۲-۴-۲۷شهید مدافع امنیت تبریزی از نوع دکتر و کراواتی تبریز امروز شاهد تشییع شهیدی بود که از آن جوانهای امروز مارکپوش و عطرزده و البته دکتری بود که جانش را داد برای شهرش و عزای حسینی.
خبرگزاری فارس_تبریز؛ کتایون حمیدی: امروز تبریز برای یک جوان آمده است، جوانی امروزی! از همان جوانهای نسل زِد، جوانی که گاهی کراوات میزد و گاهی زنجیر گردنی میانداخت، لباسهای رنگی میپوشید، عینک آفتابیاش مارک بود، بوی عطرش تا ساعتها هوای جایی که حضور داشته را پُر میکرد؛ از امیر حسینپور میگویم، همان جوانی که دکتر بود. جوانی که میتوانست بار سفر ببندد و به فرنگ رود برای ساختن قابهای رنگی رنگی. یا اصلا میتوانست در آغوش وطناش جای بگیرد و جایی هم نرود و مدام عکس و استوری از قشنگیهای روزش بگذارد! میتوانست آن شب وقتی فرمانده پایگاه همه را دعوت کرد تا جلوی یک نابرادر را بگیرند، بهانه بیاورد و بگوید به من چه! بگوید من کار دارم و نمیتوانم همراهتان بیایم.
ایستادهام وسط میدان شهدا، میدانی که شاهد تشییع پیکرهایی به پاکی شهدا بود. امروز هم قرار است امیرمان را تشییع کنند. به عکسهای فضای مجازیاش نگاه میکنم، عکسهای شیک و پیک دارد با کپشنهایی پُر از حیات. همه حرفهایش از وطن است و عشقاش به آن.
متنهایی در وصف مادرش هم هست، نوشته بود او تنها کسی است که در صعبترین شرایط پناه میبرد به آغوش او؛ در مورد پدرش هم گفته است که چقدر شبیه اوست. متنهایش را خوانده و خیره به پدر و مادر داغدارش میشوم؛ انصافا راست گفته است، خیلی شبیه هماند، چشمهایشان عین هم است اما نگاهش شبیه به مادر.
نگاهم میچرخد به سمت خواهرش "سمیرا"، معلوم است از آن خواهر برادرهایی بودند که با هم قدرتمند بودند، کنار هم امنیت و دلگرمی داشتند؛ گریههایش فریاد میزد که داداش امیر چقدر بیچشم داشت دوستت داشتم! چهرهاش میگفت که دلم میخواست بنشینم در مراسم عروسی و خیره بشوم به تابلو عکس دامادیات نه عکس بنر شهادتاش.
مادر داغدیده خیره به عکس تک پسرش کرده و خواهر نمیداند چه کند، انگار که گیر کرده در پیچک بیتابی! اما امان از نگاه پدر، پدری که گویا یکی شبیه خودش را از دست داده است.
قشنگ میتوان فهمید که مادر و پدرش هیچ صدایی نمیشنوند جز آخرین صدای امیر را که بهششان گفته بود که برای شام قیمه بار بگذار تا بروم و زود برگردم، یا آن آخرین نگاه و آخرین وداع.
چقدر نوشتن لحظه به لحظه این خبر تلخ است، چطور میتوان روبروی یک خواهر و مادر داغدیده ایستاد و توصیف کرد آن روز زمخت روزگار را که دردانهشان را از آنها گرفت.
چطور میتوان محکم ایستاد در مقابل اشکهایی مادری و کمر شکسته پدری و چشمهای بیرمق خواهری و گفت: دُردانهتان چرا رفت؟ عزیز تهتغاریتان چه چیزهایی دوست داشت؟ نازکردهتان را توصیف کنید؟ اصلا مگر میشود آن 27 سال با هم بودنشان و عاشقی کردنشان را در عرض چند دقیقه پرسید؟ چطور میشود مادر یک خاطره از آن 27 سال را انتخاب کند و برایم بگوید. مثلا از شیطنتهای کودکیاش بگوید که آنقدر در روزهای آفتابی و نهایت گرمیِ هوا شیطنت میکرد و از گرما تبخیر میشد اما باز هم دست از بازی بر نمیداشت.
یا از روزی که تصمیم گرفت تا بزرگ شود و برود در پایگاه سر محلهشان بشود بسیجی خوشتیپ و امروزی.
نفسم را حبس کرده و میروم سراغ مادرش؛ امیر خوب نوشته بود، مادرش برای منِ هفت پشت غریبه هم آغوش باز کرد. میگفت همگی میهمان امیر هستید، امیر هیچ وقت برای میهمانهایش اخم نمیکرد اصلا پسرم بلد نبود که اخم کند. لبش هم نمیخندید چشمهایش میخندید. دوباره قربان قد و بالای رعنای تک پسرش میشود.
گفتم قربان دلت شوم مادر، دستم را محکم فشار داد: امیر را کاش میدیدی، آنقدر مومن بود، آنقدر قشنگ بود؛ میگفت مامان وطن برای همه ماست و آنقدر دوست دارم که همه در آرامش و امنیت در شهر قدم بزنند و شادی کنند.
هنوز مراسم به صورت رسمی شروع نشده بود، کنار مادر نشستم و او حرف میزد از امیر: به لحظه به لحظه پسرم افتخار میکنم، اسماش را امیر گذاشتم تا زیر ولایت امیرالمومنین(ع) باشد. آن طور هم شد، امانت خدا را امروز پس دادم تا برود پیش بابایش امیرالمومنین(ع).
به چهره بابایش خیره شدم، نگاهم کرد و بدون اینکه سوالی بینمان رد و بدل شود، شروع کرد تا از امیرش برایم بگوید: میدانی دختر جان، این پسر آنقدری خاص بود که هر چقدر هم بگویم باز هم ناگفتههای زیادی میماند! هی میگفت میخواهم مدافع حرم شوم! آن موقعها کم سن و سال بود و اجازه ندادم؛ مدام میگفت کاش در کربلا شهید شوم.