کجاست جاي تو در جمله ي زمان که هنوز... که پيش از اين؟ که هم اکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟ و با چه قيد بگويم که دوستت دارم؟ که تا ابد؟ که هميشه؟ که جاودان؟ که هنوز سوال مي کنم از تو: هنوز منتظري؟ تو غنچه مي کني اين بار هم دهان، که هنوز... چقدر دلخورم از اين جهانِ بي موعود؛ از اين زمين که پياپي...وآسمان که هنوز... جهان سه نقطه ي پوچي است، خالي از نامت؛ پر از «هميشه همين طور» از «همان که هنوز» همه پناه گرفتند در پسِ «هرگز» و پشت «هيچ» نشستند از اين گمان که «هنوز» ولي تو «حتماً»ي و اتفاق مي افتي! ولي تو «بايد»ي اي حسّ ناگهان که هنوز در آستان جهان ايستاده چون خورشيد؛ همان که مي دهد از ابرها نشان که هنوز شکسته ساعت و تقويم، پاره پاره شده به جستجوي کسي، آن سوي زمان، که هنوز @mahdaviuon313