السلام علیک یا رقیه
معراج شبانه ی سه ساله
باز این دل داغدارم امشب بگرفته بهانه ی رقیه ،
خواهم که زنم سری به بزم معراج شبانه ی رقیه
بر بال قلم نشسته تازم تا شام خراب و شوم و ویران ،
گویم ز کبوتری اسیر چنگال مخوف لاشخواران
خواهم سخنی به نظم گویم از بزم وصال بلبل و گل ،
شاید به کرم دهد گدا را چون فاطمه گوهر تغزّل
گویم ز خزان باغ ایمان ، افسردن غنچه های عترت ،
با آه و فغان سرایم امشب از کنج خرابه شعر غربت
گویم سخن از دلی رمیده ، وز دسته گلی خزان کشیده ،
از جمع غریبی و اسیری در طفل یتیم داغ دیده
گویم سخن از غزاله ای که افتاده به دام غلّ و زنجیر ،
از داغ غریبه ای یتیم و از درد دل سه ساله ای پیر
در بند و اسیر پنجه ی غم ،غمدیده و داغدار اکبر ،
آزرده دل از فراق بابا ،سرگشته و بی قرار اصغر
لب تشنه و سوگوار سقّا ، گریان و غمین و دل شکسته ،
چون یاس ز قحط آب پرپر ، چون مرغک بال بسته خسته
در نیم شبی پر از سیاهی ، در گوشه ی یک خرابه محزون ،
بگرفته بغل دو زانوی غم با دیده ای اشکبار و دلخون
غارت شده گوشواره هایش با ددمنشی و ظالمانه ،
گوشش ز جفای کین بریده ، از شدت کینه،وحشیانه
چسبانده به سینه راَس بابا، می بوسد و می نماید افغان ،
بگشوده کلید عقده ی دل ،نالد چو نی از شکوه هجران
گه زیر گلوی او ببوسد، گه گرد محاسنش بروبد ،
گهگاه کند فغان و ناله ، گه سر به جدار تشت کوبد
مانند پرنده ای که طوفان برهم زده آشیانه اش را ،
سرداده به گوشه ی خرابه او نوحه ی کودکانه اش را
چون بلبلی هجر گل کشیده ، دل خون شده از فراق گل ها ،
وصف غم و داغ و درد دل را اینگونه کند برای بابا :
لب تشنه . تو را چو سر بریدند ، آتش بزدند خیمه ها را ،
ناچار پناه بر بیابان بردیم ز شرّ کین اعدا
افتاد شرر به دامن من از آتش کین آل سفیان ،
لب تشنه و خسته می دویدم با پای برهنه در بیابان
کردند اسیرمان به غایت آن تیره دلان پست فطرت ،
زنجیر زدند دست ما را روبه صفتان گرگ سیرت
دست همه از بزرگ و کوچک باهم به طناب بسته بودند ،
از فرط قصاص بدر و خندق گویا پر و بال می گشودند
بر ناقه ی لاغری برهنه کردند سوارمان شقی ها ،
در اوج قساوت و شقاوت بردند ز قتلگاه ما را
آن قافله می سپرد ره ، لیک ، من پای برهنه می دویدم ،
از شدت تازیانه ی زجر با بال شکسته می پریدم
از بس که برهنه پا دویدم پر گشت ز آبله دو پایم ،
پر بود ز خار و خس بیابان ، بی بهره نماند دستهایم
چون خار درید تاول پا ، از پای فتاده غشّ کردم ،
کردند نوازشم به سیلی ، زین روست کبود و روی زردم
گفتند اسیر خارجی مان ، ابن الطّلقای نامسلمان ،
با دست نفاق و جهل و خدعه در شام شدیم سنگ باران
بستند به سنگ عمّه ام را آن مردم ناسپاس و جاهل ،
صد زخم زبان زدند ما را ، اصحاب نفاق و اهل باطل
هر بار بهانه ی تو کردم ، کردند نوازشم به سیلی ،
شد چهره ی زرد دختر تو چون مادر تو کبود و نیلی
بابا . متشکّرم که کردی از دختر خُرد خویش یادی ،
ما همسفری شفیق بودیم ، از ما ز چه رو جدا فتادی ؟
تا شام سوار نیزه بودی ، رنجیده ای از یراق مرکب ؟
خواندی چو به روی نیزه قرآن ،بردی ز دلش امان زینب
زنجیر ز من امان بریده ،صد خار به پای من خلیده ،
صد زخم زبان به جان خریدم ، جانم ز جفا به لب رسیده
یکباره خموش گشت گلشن ، گویا ز نفس فتاده بلبل ،
از دام قفس رهیده گویا ، رفته ست به میهمانی گل
ناگه همه مضطرب دویدند تا بزم وصال دلبر و دل ،
دیدند رقیّه نازنازان در ساحل وصل کرده منزل
دیدند که گل فتاده سویی ، بلبل سوی دیگر اوفتاده ،
بی شاخه و ساقه ، گل ، سرش را بر زانوی بلبلش نهاده
چون شمع بیا " حمید " از این غم آهسته و بی صدا بگرییم ،
بر فاطمه ی سه ساله باید چون زینب مبتلا بگرییم
در حیرتم از سه ساله ای که آنگونه تحمّل کتک داشت !
آنقدر کتک زدند او را انگار قباله ی فدک داشت !