روایت یک رزمنده اسیر (آزاده)
بنام "علی ناصری (کردوی)
اهل خوزستان
قسمت اول
همین طور که مرا می بردند،نگاه می کردم که بیل مکانیکی های عراق آن اطراف،کانال کنده اند یا نه؟!
اطرافم چند میدان مین بود که آنها را شناسایی کردم.
عراق،کنار سیل بند کانال کنده،مین گذاری کرده و پلهای آهنی روی کانال زده بود.
همه را شناسایی کردم.
مرا از روی پل و کانال عبور دادند و به جایی بردند.
وقتی به مقر شان رسیدند،بین عراقيها دعوا و بگو مگو در گرفت.
هر کدام مدعی بود که خودش با تیر مرا زده و اسیر کرده است؟
مرا سوار ماشینی کردند و به مقر تیپ بردند. در آنجا مرا سوار آمبولانس کردند.
درد دیگر با همه هیبتش به جانم افتاده بود. سردم بود و به خود می لرزیدم.
کم کم شروع کردم به فریاد زدن.
به عربی گفتم
سردم است،آخ،آخ...
پتویی آوردند و رویم انداختند.
فریاد زدم
- یک پتوی دیگر برایم بیاورید،گرم نشدم!
سربازی که کنارم ایستاده بود،با تفنگ آمد بالای سرم و با لحن خشنی گفت
مگر خانه عمه ات است که دستور می دهی؟ می کشمت ها!
درد مرا دلیر کرده بود.
به عربی جوابش دادم
حاضرم مرا بکشید اما چهره های کریه شما را نبینم.
ناراحت شد و گفت
نه، خیالت راحت باشه،تا از تو اطلاعات نگیریم،نمی کشیمت.
هر طور بود،یک پتوی دیگر هم برایم آوردند و رویم انداختند،کمی گرمم شد.