" مریم شانکی" ‌‌‍═‌‌‍‌‎در کوچه های خرمشهر 🔸 سراپا اضطراب و خشم بودم. نمی‌دانستم حرفم را به چه کسی بزنم. گویی در دلم آتش افروخته بودند. می سوختم و سراسیمه راه می‌رفتم. با روحانی دیگری صحبت کردم، می گفت چاره ای نداریم، با دو افسر دیگر حرف زدم یکی از آنها سری تکان داد و گفت: سعی می‌کنیم گزارش بدیم! آخرین امیدم دژبانی خرمشهر بود. برای یک لحظه به فکرم رسید که نزد سروان خلیلیان بروم. کسی که پس از پیروزی انقلاب سلاح در اختیار ما گذاشت تا در مقابله با ضد انقلاب دستمان خالی نباشد. سراسیمه خود را به دژبانی رساندم اما سروان خلیلیان نبود. خسته و نفس زنان به سراغ معاون او استوار «نصیری» رفتم. - می‌دونید چی شده؟ - نه. اولا خسته نباشی. دوما کجا بودی؟ چرا سر و ریختت این جوریه؟ چرا لباسهات خونیه؟ - حالا وقت این حرفها نیست بی سیمتون با کجا تماس داره ؟ - با همه جا تماس داریم. - اگه یه خواهشی بکنم میتونی انجام بدی ؟... چون بیسیم شما برد قوی داره. تماس بگیر و خبر بده که بچه ها دارن توی شهر کشته می‌شن. بگو یه فکری بکنن... - ناراحت نباش مثل این که قراره هواپیما بیاد دشمن رو بکوبه. مطمن باشید که نیرو در راهه. به بچه ها بگو استقامت کنن! ان‌شالله نیرو می آد. به هر قیمتی که شده نمی‌ذاریم شهر سقوط کنه. الان هم سربازهای دژبان رفتن گمرک و دارن اونجاها می‌جنگن! - دیگه کار از این حرفها گذشته. دشمن نیروهاش رو آورده توی طالقانی. ما از صبح تا حالا داریم می‌جنگیم و به هیچ جا نرسیدیم. کشته دادیم لااقل بگو تفنگهای دوربین دار برامون بیارن. - باشه حالا ببینیم چی می‌شه! به مسجد جامع برگشتم تا کمی استراحت کنم. با دمیدن صبح بچه های محل را جمع کردم و راه افتادیم. عراقی‌ها به زمین فوتبال (خلیج فارس) پشت استادیوم رسیده بودند. ما در همان حوالی، طوری موضع گرفتیم که به استادیوم تسلط کامل داشته باشیم و سپس در اطراف خیابان حشمت نو با عراقی‌ها درگیر شدیم. دشمن مثل روز قبل باز هم روی ساختمانهای بلند بود و دور تا دور زمین فوتبال را کاملاً زیر نظر داشت. با خود فکر کردیم که بهتر است کسی به سر کوچه و خیابان نرود، چرا که با این کار عراقی‌ها موضع مان را شناسایی می‌کردند و اگر با تیر مستقیم موفق نمی‌شدند می‌توانستند با خمپاره ما را زیر آتش بگیرند. به بچه ها گفتم: تنها راهش اینه که کمین کنیم. کسی تیراندازی نکنه. دیروز دشمن کمین کرد، امروز نوبت ماست.