السلام علیک یا بنت الحسین
معراج شبانه
باز این دل داغدارم امشب بگرفته بهانه ی رقیه
خواهم که زنم سری به بزم معراج شبانه ی رقیه
بر بال قلم نشسته،تازم تاشام خراب و شوم و ویران
گویم ز کبوتری اسیر چنگال مخوف لاشخواران
خواهم سخنی به نظم گویم از بزم وصال بلبل و گل
شاید به کرم دهد گدا را چون فاطمه گوهر تغزّل
گویم ز خزان باغ ایمان ، افسردن غنچه های عترت
با آه و فغان سرایم امشب از کنج خرابه شعر غربت
گویم سخن از دلی رمیده ، وز دسته گلی خزان کشیده
از جمع غریبی و اسیری در طفل یتیم داغ دیده
گویم سخن از غزاله ای که افتاده به دام غلّ و زنجیر
از داغ غریبه ای یتیم و از درد دل سه ساله ای پیر
دربند و اسیر پنجه ی غم ، غمدیده و داغدار اکبر
آزرده دل از فراق بابا ، سرگشته و بی قرار اصغر
لب تشنه و سوگوار سقا ، گریان و غمین و دل شکسته
چون یاس ز قحط آب پرپر ، چون مرغ شکسته بال خسته
در نیم شبی پر از سیاهی ، در گوشه ی یک خرابه دلخون
بگرفته بغل دو زانوی غم ، با دیده ای اشکبار محزون
غارت شده گوشواره هایش با ددمنشی و ظالمانه
گوشش ز جفای کین بریده ، از شدت ظلم وحشیانه
چسبانده به سینه راس بابا ، می بوسد و می نماید افغان
بگشوده به ناز عقده ی دل ، نالد چو نی از شکوه هجران
گه زیر گلوی او ببوسد ، گه گرد محاسنش بروبد
گهگاه کند فغان و ناله ، گه سر به جدار تشت کوبد
مانند پرنده ای که طوفان برهم زده آشیانه اش را
سر داده به گوشه ی خرابه او نوحه ی کودکانه اش را
چون بلبلی هجر گل کشیده ، دلخون شده از فراق گل ها
وصف غم و داغ و درد دل را ، اینگونه کند برای بابا
لب تشنه،تو را چو سر بریدند، آتش بزدند خیمه ها را
ناچار پناه بر بیابان بردیم ز شرّ کین اعدا
افتاد شرر به دامن من از آتش کین آل سفیان
لب تشنه و خسته می دویدم با پای برهنه در بیابان
کردند اسیرمان به غایت آن تیره دلان پست فطرت
زنجیر زدند دست ما را ، روبه صفتان گرگ سیرت
دست همه از بزرگ و کوچک باهم به طناب بسته بودند
در فکر قصاص بدر و خندق ؟ انگار که بال می گشودند
بر ناقه ی لاغری برهنه کردند سوارمان شقی ها
در اوج شقاوت و قساوت بردند ز قتلگاه ما را
آن قافله می سپرد ره ، لیک ، من پای برهنه می دویدم
از وحشت تازیانه ی زجر ، با بال شکسته می پریدم
از بس که برهنه پا دویدم ، پر گشت ز آبله دو پایم
پر بود ز خار و خس بیابان ، بی بهره نماند دستهایم
زنجیر ز من امان بریده ، صد خار به پای من خلیده
صد زخم زبان به جان خریدم ، جانم ز جفا به لب رسیده
چون خار درید تاول پا ، از پای فتاده غشّ کردم
کردند نوازشم به سیلی ، زین روی کبود و روی زردم
گفتند اسیر خاجی مان ابن الطلقای نامسلمان
با دست نفاق و جهل و کینه در شام شدیم سنگباران
هر بار بهانه ی تو کردم ، کردند نوازشم به سیلی
شد چهره ی زرد دختر تو چون مادر تو کبود و نیلی
بابا : متشکّرم که کردی از دختر خرد خویش یادی
ما همسفری شفیق بودیم ، از ما تو چرا جدا فتادی
تا شام سوار نیزه بودی ، رنجیده ای از یراق مرکب
خواندی چو به روی نیزه قرآن خون شد دل بی قرار زینب
یکباره خموش گشت گلشن ، گویا ز نفس فتاد بلبل
از دام قفس رهید گویا ، رفته ست به میهمانی گل
ناگه همه مضطرب دویدند تا بزم وصال دلبر و دل
دیدند رقیه نازنازان در ساحل وصل کرده منزل
دیدند که گل فتاده سویی ، بلبل سوی دیگر اوفتاده
بی شاخه و ساقه گل سرش را بر زانوی بلبلش نهاده
چون شمع بیا "حمید" از این غم آهسته و بی صدا بگرییم
بر فاطمه ی سه ساله باید چون زینب مبتلا بگرییم
در حیرتم از سه ساله ای که آن قدر تحمل کتک داشت !
آنگونه کتک زدند او را ، انگار قباله ی فدک داشت !
🍁🍂🥀💦💧
✍شاعر عاشورایی جانباز
جاج حمید مصطفی زاده