سحر – فردا سحر، بر خیز ، رو سوی خدا کن دودستی سوی آن مشکل گشاکن سحر، باب الله بیدار عشق است نماز شب بخوان ، جانا دعا کن سحر ، نور و حضور و کوه طور است در رحمت به روی خویش ، واکن تضّرع ، اشک و آه عارفانه از این ره ، درد های خود ، دوا کن رها شو از من و مای زمینی گشا بال و پری خود را رها کن فقط دنیای خود را نیک دیدن هنر نبود ، به دیگر سو ، نگا کن مدیر مرگ ناگه ، از در آید مهّیا توشه ی ، «یوم الجزا » کن اسفبار است گر، بی توشه رفتن دو چشم عبرتت ، ای دوست وا کن همه ، پیر و جوان و مرد و زن ها بباید رفت ، فکر آن سرا کن -