🌸^^^^^^🌸^^^^^✨^^^^^🌸^^^^^🌸
🍄رفاقت مـا بـا ابـراهیـم توی محل
ادامه داشت آنقدر کـه تمـام فکـر و ذکـر
من در خـانه ابـراهیـم بود.
مـا دین و اعتقادات را بـا ابـراهیـم شنـاختیم
او زمـانی کـه فقط هفده سـال داشت،
آن چنـان به مسائل دینی مسلط بود کـه
بزرگ تـرهای مـا این گونه نبودند.
🔆یک روز قرار بود والیبـال بـازی کـنیم
من کتـانی نداشتم.
یکی از رفقـای ابـراهیـم کـه کـتـانی چینی
قدیمی داشت گفتم: کـتـانی ات را بده
کـه من برم توی زمین ،دمپـایی خودم
را به او دادم.
🌀بعد از بـازی دیدم او رفته و من هم
به خـانه آمدم.
هنوز ساعتی نگذشته بود کـه دیدم ابـراهیـم
به درب منزل مـا آمد.
گفتم: چه خبـر از این طرفـا؟
💨بی مقدمه گفت:سعید خدا توی قیامت
از هر چی بگذره از
#حق_النـاس نمی گذره...
برای همین توی زندگی مواظب بـاش
#حق_مردم_به_گردنت_نبـاشه.
🔻 بعد گفت: تـا می تونی به وسیله ای
کـه مـال تو نیست نزدیک نشو...
خیلی مراقب بـاش اگـه از کسی امـانت
می گیری خودت به دنبـال پس دادن
امـانت بـاش.
گفتم: آقـا ابـراهیـم من نوکـرتم چشـم.
📚سلام بـر ابـراهیـم ۲