برشی ازکتاب:📚
روزی که اومد خداحافظی برای اعزام،دست انداختم دور گردنش و گفتم:
"دیدی آخر راهی شدی؟!"
گفت:"تو رو خدا دعا کن مشکلی پیش نیاد!"
گفتم:"خیالت راحت،فقط رفتی حرم حضرت زینب س دعام کن؛یه دونه پرچم هم برام بیار."
چشم انداخت توی چشمم و گفت:"من که دیگه برنمیگردم!"
رو ترش کردم:"تو بچه داری،دلت میاد؟"
دستش را زد به گردنش و گفت:"این رو می بینی؟باب بریدنه!"
#کتاب_سربلند_ص_241
#شهید_محسن_حججی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی