🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
⭕️
#سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت شانزدهم
🔶
#سرباز_امام_زمان_عجل_الله
در هفت تپه مستقر بودیم. براي آمادگی كامل نيروها آموزشهای سخت را شروع کردیم. مانورهای عملياتی نیز آغاز شد.
يكي از این مانورها پنج مرحله داشت. قرار بود نيروهای گروهان سلمان به فرماندهی آقا سيد کار را آغاز کنند. در آن مانور من مسئوليت كوچكی را زير نظر آقا سيد بر عهده داشتم.
بعد از انجام مانور متوجه شدم، آقا سيد با من صحبت نميكند! تا چند روز همين طور بود. دل به دريا زدم و به چادر فرماندهی گروهان رفتم. گفتم: آقا سيد، چند روزی هست كه با من صحبت نميكنيد! آيا خطايی از من سرزده يا در كارم كوتاهی كرده ام؟ نگاه دوستداشتنی سید به من خیره شد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: اين چند روز منتظر ماندم كه خودت متوجه شوی كه كجا اشتباه كردي.
گفتم: آقا سيد نميدانم! اما فكر ميكنم به دليل اين باشد كه من ساعتی قبل از مانور و زمانی که مشغول منظم كردن نيروها بودم به علت بی نظمی يكی از نيروها، به صورت او سيلی زدم.
از آنجا كه ميدانستم آقا سيد به بچه های بسيجی عشق ميورزد و برای آنها احترام خاصی قائل است، بلافاصله ادامه دادم: البته آقا سيد! آن هم به خاطر خودش بود؛ چون از فرمانده دسته اش اطاعت نكرده و با اين كار در هنگام عمليات ميتوانست جان خودش و نيروهای ديگر را به خطر بيندازد.
در اين لحظه آقا سيد گفت: تو ضمانت جان كسی را كرده ای!؟ مگر تو او را آورده ای؟ او را امام زمان عج آورده. او سرباز امام زمان عج است. ضمانت جان او و ديگران با خداست.
ما حق نداريم به آنها كوچكترين بی احترامی بكنيم. چه رسد به اينكه خدای نكرده به آنها سيلی هم بزنيم.سید مكثی كرد و ادامه داد: ميدانی آن سيلي را به چه كسی زده ای؟
ناخودآگاه اشك در چشمان زیبای سید حلقه زد. من نيز از اين حالت سيد متأثر شدم. فهميدم كه منظورش چيست. خواستم حرفی بزنم اما بغض راه گلويم را بسته بود. سيد دستانش را به صورتش گرفت و گفت: تا دير نشده برو و دل آن جوان را به دست بياور. شايد فردا خيلی دير باشد.من هم فوراً رفتم و به گفته سيد عمل كردم. بعد از مدتی آن برادر رزمنده در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
آن موقع بود كه فهميدم چرا آن روز آقا سيد صورتش را گرفت و گفت:
شايد فردا دير باشد.
@seedammar
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴