اروم از کنارآقا و ننم بلند شدم که برم دست به آب. چشمم افتاد به نور زردی که از ته حیاط معلوم بود ،اولش ترسیدم فکر کردم تو خاب و بیداری هستم چند بارپلک زدم ولی نه درست میدیدم ،رفتم نزدیک همون چاه .زمزمه ای به گوشم خورد _منو آزاد کن ،آقاجانت منم ،تو روخدا جاخوردم نمیدونستم از ترس چکار کنم ، با چشمای خودم دیدم که پدرم تو اون چاه گیرافتاده و صدام میکنه نمیدونستم چکار کنم برگشتم سمت اتاق، پدرم هنوز زیر پتو خابیده بود .پس این کیی بود؟ دست انداختم که روکش چاهو کنار بزنم ولی از پشت یکی منو کشید و انداخت کنار .نفسام تنگ شده بود. با ترس به کسی که منو پرت کرده بود کنار نگاه کردم .زبونم بند اومده بود ،یهو دست انداخت به گوشه ی لباسمو بلندم کرد....👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3078488073C188d7a5343 این داستان وجذاب رو دنبال کنید از شدت هیجان مو به تنتون سیخ میشه😰😥🔞