دوستی می گفت : در یکی از روزهای زمستان، از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم . برف بود ، وسیله ای نبود که سوار شوم ؛ برای اینکه دستهایم گرم شود ، آنها را در جیب گذاشتم. یک دانه تخم آفتابگردان از جیبم پیدا کردم ، آنرا بیرون آورده و با دندان شکستم . ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روی برفها افتاد .ناخواسته خم شدم که آنرا بردارم؛ پرنده ای بلافاصله آمد و آنرا به منقار گرفت و پرید. دوستم می گفت : به نظر تو چه درسی در آن است؟ من گفتم : رزق ما آن نیست که در دست ماست؛ بلکه آن است که در دست خداست. @seiro_solook_ta_khoda