من نازخاتونم ..
فقط 9 سالم بود که برادرم از ترس فقر اجبار به ازدواجم کرد ..
صبح عروسی مادر چندش و پلشت داماد اومد جلوی در حمام و بلند گفت_خواهرای داماد بیاین عروس خانم کارش تموم شده
باید لباس محلی بپوشه مردم اومدن تماشا خالم که تو حموم کنارم ایستاده بود شال بلندی پیچید دورم و
گفت_نترس اینم از رسوماته میان لباس تنت میکنن و میرن میخوان بدونن عیب و نقصی نداری خداکنه یهو نگن داماد خودش میخواد بیاد لباس برات بیاره .. همونموقع خواهر داماد گفت
_مشتلق بدین خواهرای عروس داداشم خودش داره میاد...
خالم شروع کرد به گریه کردن_
خیر نبینه برادرت که تو رو انداخت تو چنگ این مرد سی ساله ... در حمام رو زدن ...
https://eitaa.com/joinchat/1811742879Cd079f4eac9
سرگذشت واقعی مربوط به سال 1345 خورشیدی👆