❗️ به علامه سلام کرد. پاسخ شنید: «علیکم‌السلام. آقازادۀ آقایی؟» _ آقازادگی نداریم! فرزند، آری. دستش را گرفت و با خودش برد بیرون. _ به چه کاری مشغولی؟ _ درس می‌خوانم. _ چه می‌خوانی؟ _ فلسفه، منطق، چند سالی خارج خواندم، مدتی ریاضیات و نجوم خواندم، مدتی هم عرفان نظری. _ عجب! کم‌تر کسی این‌ها را می‌خواند. چیزی به‌تو می‌گویم، خوب گوش کن. _ بفرمایید. _ نه! باید عمل کنی. _ آقا! به چیزی که ندانم چیست که نمی‌توانم عمل کنم. با لطافتی خندید و ادامه داد: _ گوش کن! می‌گویم، تمام کارهایت را بگذار کنار؛ و در خدمت این پیر باش. تو نمی‌شناسی‌اش. نمی‌گذارد که بشناسی‌اش. من از نجف می‌شناسمش، به فکر دنیای خودش نیست. همه کارهایت را رها کن و بیا خدمت او. هر چه می‌گوید یادداشت کن، ضبط کن و نوار بگیر، حتی کوچک‌ترین حرف‌هایش را، حتی آن‌ها را که به‌نظرت ارزشی ندارد. سال‌ها از آن روز می‌گذرد؛ اما هنوز صدای علامه جعفری رحمه‌الله در گوش اوست. (بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت آیت الله بهجت) 📚 این بهشت، آن بهشت، ص١۵