سلام علیکم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
برادر جان این خاطره ای که برایت نوشتم در واقع مختصر ترین نوع خاطره گویی بود. در اصل در آن شب پر التهاب که همه خط از پاتک عراق مطلع بودند تا دوازده شب ما أتش تهیه روی خط عراق ریختیم. صدای آه و ناله تخریبچی های دشمن به وضوح شنیده می شد چون ما به خط مقدم عراق خیلی نزدیک بودیم. اظطراب زیادی داشتیم از این جهت که نیرویی نداشتیم. همه تیپ و لشگرها بدون نیرو بودند. از لشگر 27 هم یکی دو گردان منها در منطقه بود. گردان ما که گردان حمزه بود نیروهای کمی داشت. دو تا گروهان.
حالا ما تا دوازده شب آتیش ریختیم. فرمانده گردان برادر زیزم محمد امینی هم به خاطر حساسیت زیاد اومده بود تو کمین و توی کانال. اما چه کانالی. بدون سنگر و جانپناه. روز ها به هیچ وجه امکان حرکت نداشتیم. توی خاک می خوابیدیم و آسمان خدا هم لحاف ما بود. نه دستشویی وجود داشت و نه هیچی. فکر کنم چهار شبانه روز بود که تدارکات غذای درستی نرسونده بود. بچه ها همه از گرسنگی مجبور شدند توی گرمای بیش از حد تن ماهی بخورند. به خاطر همین هم یکی از بچه ها اسهال و استفراع گرفته بود. ساعت دوازدهدشب که شد دیده بان ها به ادوات(مینی کاتیوشا و خمپاره 120 و 80) والعصر دادند یعنی استراحت. شب بود سکوت و اظطراب و التهاب. من پشت تیربارم أماده بودم و بغل دستم فرمانده گردان و یه قبضه دوشکا. در یک لحظه صدای فرمانده عراقی شنیده شد که دستور مسلح کردن اسلحه ها رو به نیروی آماده رزم رو داد. نمیدونی حامد جان چه حالی داشتیم. میدونستیم که اگه دشمن از ما رد بشه تا خود فاو دیگه نیروی آماده ای نیست که جلوی عراقی ها رو بگیره. از بچه های دیده بان بی سیم زده شد به ادوات اما هیچ کدامشون آماده نبودند. یا مهمات نداشتند. حالا رفیقمون هم توی او وضعیت استفراغ می کرد و خودش رو خراب کرده بود. ناله می زد. با دوربین دید در شب نگاه کردم دیدم که یا خدا چه خبره تا چشم کار می کرد نیروی دشمن بود که دشت بان وایستاده بودند برای حرکت و درگیری اما از وجود این کانال خبر نداشتند. دوربین رو دادم به دیده بان و اولین گلوله های اون شب که شلیک شد توسط من بود. بعد از من هم دوشکا شلیک کرد. من تیر تراش می زدم و دیده بان هم می گفت بزن ، بزن ای والله. همینجوری بزن. حالا اون با دوربین چی می دید نمی دونم. تا خود صبح یر اندازی کردم. صبح فشنگ هامون ته کشید و مجبور شدم توی کانال و بین خاک و خُل دنبال فشنگ بگردم. صبح تازه موج دوم نیروهای عراقی هلهله کنان حمله می کردند. بچه های آر پی جی زن با آر پی جی سه که ضد نفرات است می زدند تو ستون عراقی ها اما نیروهای عراقی متصل حمله می کردند. ما مجبور شدیم از کانال بیرون بیاییم و تو چاله خمپاره ها به دشمن شلیک کنیم. از آسمان و زمین گلوله توپ و خمپاره می بارید. دو سه روز بود که گرسنه بودیم. یکی از بچه ها که خیلی هم لاغر بود بیرون کانال تیر خورد کنار قلبش.اول فکر کردم تیر خورده تو قلبش. افتاد توی بغلم. چشم هاش برگشت و سفیدی های چشم پیدا شد. قدری که گذشت حالش بهتر شد چون درست تیر زمانی که قلب جمع شده بود از کنار قلب رد شد. رفیقمون بلند شد. اسلحه اش رو برداشت همونطور که از سینه اش خون می چکید رفت برای درگیری. حاج محمد امینی فرمانده گردان هی می گفت برو عقب تا حالت بدتر نشده ولی رفیقمون می گفت من نمیرم. باید بمونم. حالا از فرمانده اصرار و از اون مجروح انکار. تا شب دوام آوردیم و کلی از عراقی ها رو بچه ها لت و پار کردند. شب که شد سرمون اینقدر درد می کرد که خدا می دونه گنگ و کَر شده بودیم . گوشمون هیچی می شنید. جالبه که اون شب تدارکات چلو کباب گرم با نوشابه خنک رسوند به بچه ها. قاشوق که نداشتیم با دستان خاکی و نجس و خونی چه چلو کبابی خوردیم. جات خالی حامد جان. دو روز بعد خط رو تحویل گردان کمیل دادیم برگشتیم عقب. داستان اون پاتک خیلی عجیب بود. ..... وقتی که برگشتیم دوکوهه با رفقا رفتیم حمام دوکوهه که بعد از ده دوازده روز حمام کنیم. همین که لباسم رو در آوردم بچه ها گفتند فلانی سینه چپ تو چرا اینقدر سیاه شده؟ نگو از بس با تیربار شلیک کرده بودم و قنداق تیربار لگد زده بود طرفِ چپ سینه ام سیاه و کبود شده بود.
یادش بخیر و خدا کنه که عنایت خدا از سرِ ما هیچ وقت کم نشه.
این هم یه روایت از آخرین پاتک عراق در فاو.
حالا ما ییم و کوله باری از مسئولیت خون شهدا.
یا علی مدد
محمد ابراهیم بهزادپور
#خاطرات_دفاع_مقدس
@basijtv 🇮🇷پایگاه بسیج فضای مجازی