«دلجویی» اما حسابی تند شد ... سکوت کردم و با دلخوری از او جدا شدم. خانه که رسیدم، خانمم گفت: حاج قاسم دوبار زنگ زد و کارت داشت. گفتم: ولش کن، خودش دوباره زنگ میزنه. مطمئن بودم نمیگذارد این قضیه به شب بکشد. همان هم شد... زنگ زد و بی خیال دعوای چندساعت قبل مان گفت:حسن کجایی؟ _خونه _بابت آرپی جی ها دستت دردنکنه،خیلی عالی بود. بعد هم سراغ یکی از بچه ها رو گرفت. _ببینم حسن از فلونی خبرداری؟ کلاً موضوع را عوض و آخرش را با شوخی وخنده جمع کرد. خودم هم یادم رفت که یک ساعت پیش مرا شسته ‌وکنار گذاشته بود... نقل از : حسن پلارک،فکه ۲۰۲ ☑️کانال شهید سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299