منبر *￸همسـر ملانصـرالدین از او پرسید : پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می آورنـد؟* ملا پاسخ داد : هنوز نمـرده ام و از آن دنیـا بی‌خـبر هستـم ، ولی امشب برایـت خـبر می‌آورم یک راست رفت سمت قبـرستـان￸ در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میـکرد￸ ولی خـبری از نکـیر و منـکر نشد چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا می‌آمدند با صـدای پای قاطـرها ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد می‌آیند. وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید. بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب هـا و قاطـر ها همان‌￸ قاطر سواران که به زمین خورده بودنـد تا چشمشان به ملا افتـاد او را به باد کتک گرفتند.￸ ملا با سرو صورت زخمی به خانه بـرگشت خانمش پرسیـد: از عــالـم قـبر چـه خبـر؟ گفت: خـبری نبـود￸ ولی این را فهمـیدم که اگــر قاطــر کـسی را رم نـدهـیم کاری با ما نـدارند ￸ *اگـر نان کـسی را نبـرده و نبریده باشیـم￸* *اگـر با آبروی دیگران بـازی نکـرده باشـیم￸* *اگر به زیردستـان خود ستـم نکـرده باشیـم￸* *واگـر به مردم و همه موجودات کره زمین خدمت کـرده باشیـم￸* *هیـچ دلیـلی بـرای ترس از مـرگ وجود ندارد*