🌼 خاطره ای از: شهید والامقام،محمد سلیمانی. خاطره گو: از اقوام « خاله شهید». این آخرین سفر من است. محمد، جوان بسیار فوق العاده ای بود. هیچ ضعفی در وجودش نمی دیدیم. کل بستگان به محمد افتخار می کردیم، حلال مشکلات ما بود، هر از چندگاهی، مادرش را به روستای لشکاجان، برای نماز مغرب و عشاء که زادگاه مادرش هم بود، می آورد. با همدیگر برای شرکت درنماز جماعت به مسجد می رفتیم. همیشه دوست داشت، صمیمیت برقرار باشد. هم مهمان نواز بود، و هم دوست داشت صلح رحم بجا آورد. اکثر اوقات، با هم بودیم خیلی خوش می گذشت. با محمد بودن، یعنی دور از گناه و معصیت. محمد، هر سال برای خادم الشهدائی، به سرزمین نور، کربلای ایران می رفتند. خدائی هر وقت ازش دور می شدیم، حسابی دلمان برایش تنگ می ش. اون شبی که می خواست برای راهیان نور، اعزام شود، کل خانواده خونه شون جمع بودیم. ساعت ۱۱ شب بلیط داشت. بعد از صرف شام، و شب نشینی قرار شد آژانس زنگ بزنم، که ما رو به خانه برساند، همین که متوجه شد، ناراحت شد، بهم گفت: خاله جان! خودم شما رو می رسانم، و بعد من می روم. هر چه اصرار کردم، که شما دیر می کنید، قبول نکرد، کار همیشگی اش بود، نه فقط برای ما، بلکه با همه. همین اخلاق و رفتار و داشت. آن شب من رو به منزل رساند، وقتی که از ماشین پیاده شدم، خیلی سفارشش کردم که محمد جان، مراقب خودت باش . بهش گفتم: تازه از سربازی اومدی وما هنوز خوب تورو ندیدیم، اما با یک نگاهی رو به من کرد و گفت: خاله جان! این آخرین سفر من است، خلاصه موقع خداحافظی، و از هم جدا شدن رسید، با من روبوسی کرد، و بعد از خداحافظی دوباره برگشت. باز هم با من روبوسی کرد . این خداحافظی در عرض یک دقیقه، سه بار انجام شد. تمام بدنم بی حس شد و تنم به لرزه در آمد. گفتم: خدایا! این چه سری ست، این بار محمد، چرا اینجور برخوردمی کند؟ آن شب، محمد به شکل یک رزمنده ی جبهه های جنگ در اومده بود. خاطرات جنگ جلوی چشمم مجسم شد.😔😔💔🌷 روحش شاد🤲🌷 🦋🌷🦋🌷🦋🌷 ╔══🌿•°🌹 °•🌿══╗ کانال شهید محمد سلیمانی ╚══🌿•°🌹 °•🌿══╝ 📌 کانال اسوه ولایت و شهادت شهید والامقام محمد سلیمانی را با لینک ذیل، دنبال کنید 👇👇👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝒋𝒐𝒊𝒏⃟☟☟❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈ 🆔http://eitaa.com/servant_of_martyrs .┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈