حجاج روی تخت لمیده بود که قنبر را کشانکشان آوردند. رد تازیانه روی صورت و پلکهای ورمکردهاش هنوز سرخ بود.
- برای علی چه میکردی؟
عربده حجاج توی سرسرا پیچید. قنبر ولی آرام جواب داد «آب وضویش را مهیا میکردم.»
حجاج لحنش را تندتر کرد «بعد از وضو چه میکرد؟» قنبر مثل آقایش شروع کرد به تلاوت «پس چون آنچه به آنها تذکر داده شد را فراموش کردند ما هم ابواب هر چیز را به روی آنها گشودیم تا چون به نعمتی که به آنها داده شد شادمان و مغرور شدند ناگاه آنها را (به کیفر اعمالشان) گرفتار کردیم و آن هنگام (خوار و) نا امید گردیدند.»
حجاج انگار صدای علی را از حلقوم غلامش شنیده باشد راست نشست و صدایش را بالاتر برد «منظورش ما بنیامیه بودیم؟»
قنبر سر بلند کرد. روی دو زانو، بیلرزش نشست و چشم دوخت به نگاه پرکینه حجاج «بله!»
گردن فرازی قنبر از چشم حجاج دور نماند. غرید «اگر دستور بدهم گردنت را بزنند چه میکنی؟»
قنبر گفت «من به سعادتِ شهادت میرسم و تو در بدبختی شقاوت باقی میمانی.»
حجاج مثل مار به خودش پیچید «گردنش را بزنید!»
فَلَمَّا نَسُوا مَا ذُكِّرُوا بِهِ فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ أَبْوَابَ كُلِّ شَيْءٍ حَتَّىٰ إِذَا فَرِحُوا بِمَا أُوتُوا أَخَذْنَاهُمْ بَغْتَةً فَإِذَا هُمْ مُبْلِسُونَ
پس چون آنچه به آنها تذکر داده شد همه را فراموش کردند ما هم ابواب هر چیز را به روی آنها گشودیم تا چون به نعمتی که به آنها داده شد شادمان و مغرور شدند ناگاه آنها را (به کیفر اعمالشان) گرفتار کردیم و آن هنگام (خوار و) نا امید گردیدند.
سوره انعام، آیه چهل و چهار
•┈•✾•☘️🌸🍀•✾•┈•
🆔
@setare114