~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_سوم3⃣
شروع کردم به گرفتن شماره مهدیه...
یه بار😠
دوبار😟
سه بار😣
مشترک مورد نظر خاموش📴 می باشد😯
ای وای بدبخت شدیم رفت گل رس تو سرمون😱
_ممنون😔 برنمیداره😰احتمالا گم شدیم😢
حاجی : از کدوم شهر اومدید دخترم
_کرمان😔
سیدجواد_با کاروانای زیارتی اومدید؟
_اره
سید: پس بیاید من میرسونمتون ترمینال فقط زود باشید چون ممکنه برن
_ممنون دستتون درد نکنه 😍
فاطی: خدا خیرتون بده ممنون😊
سید: خواهش میکنم بفرمایید
از حاج اقا تشکر کردیم و پشت سر سید راه افتادیم.
ماشالا چه قد و بالایی😍 چقدر مردونه و جذاب از پشت راه میره 😍
حالا تازه فرصت کردم نگاهش کنم کلا جذب چشاش بودم قیافشو ندیدم.
خدای من این طلبه اس😳 بابا الکی میگه😳 تیپش عین خواننده هاس☺️
روشو کرد طرف ما خدای من چهرش😳 چقدر ناز و معصومه 😍
ندای درون : وای فائزه خجالت بکش پسر مردومو خوردی😱
_ندا جون شرمنده تم میشه خفه شی 😝 گناهش گردن خودم😊
با مشتی که فاطی به پهلوم زد جیغم رفت هوا😤
_مگه مشکل داری😳 چرا میزنی😳
فاطی که رنگش قرمز شده بود اشاره کرد به سید
سید در حالی که کلافه بود گفت : خانوم محترم اگه نگاه کردنتون تموم شد بیاید سوار شید جا می مونید ها
وای😱خاک تو سرم 😁 شرفم افتاد کف پام😞
با فاطمه رفتیم کنار ماشینش یه ۲۰۶ آلبالویی بود در عقب رو که باز کردیم روی صندلی عقب کلی خرت و پرت بود و فقط یه نفر جا میشد😶
من و فاطیم عین بز همدیگه رو نگاه میکردیم سید برگشت طرف من و گفت : به دوستتون بگید عقب بشینن شما یکم بیشتر جا میبرید بفرمایید جلو😏 بعدم با یه لبخند ملیح تمرگید سرجاش😕
این بیشعور با من بود😡 به من گفت چاق😡 خو اره دیگه فقط یکم محترمانه ترش😑
فاطی عقب نشست و منم در جلو رو باز کردم و نشستم😠 پسره بی ادب😷
یه بسم الله آروم گفت و ماشینو روشن کرد
_واااای😱 صبر کنید آقا جواد
سید: چیشد😳😳😳
_دوربینمو از امانت داری نگرفتم 😱
سید: قبض رو بدید من میرم میگیرم😡
قبض رو به بدبختی از جیب شلوارم در آوردم و دادم دستش 😖
از ماشین پیاده شد و با دو از پله های جلوی ورودی حرم بالا رفت.
#ادامه_دارد...
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313