🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹 ✨رمان عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت نـهــم بلاخره کلام اول را محمد حسین شروع کرد. _من همه چیو از خیلی وقت پیش فهمیدم مژگان خانم. میدونم شما چی میخواید بگید. میدونم چی داره اذیتتون میکنه، حرفایی که تو دلتون مونده شده سوهان روحتون.میدونم همه اینارو... ولی قبلش تمام حرفای منو بشنوین و بعد... من یه نظامی هستم! عاشق کارو هدفم. عاشق ایجاد امنیت برای ناموسو مردمم. عاشق جون دادن تو راه خدای خودم. اگ قرار باشه یه خانواده تشکیل بدم اولویتام چیزاییه که الان گفتم بعد خانوادم. زندگی با من سخته! یه روز میان میگن زخمی شدم یه روز میگن دارم جون میدم. یه روز اصلا غیبم میزنه.. متوجهین چی میگم؟ زندگی با من اذیتتون میکنه و من اینو نمیخوام نه فقط برای شما بلکه هر دختر دیگ ای... پس همه چیزو فراموش کنید. مطمعنا کسایی بهتر از من جلوی راه شما قرار میگیرن. حیف یه عمر زندگیتون تباه شه! کم کم داشت به چشم برادری از او خوشم میامد. حرف هایش عجیب بود و در عین حال زیبا... فرق داشت... فرق داشت با تمام هم جنس هایش... او برای هدفش زندگی میکرد. چیزی که اینروز ها کم کسی بدنبالش میرود... صدای زینب مرا به خودم اورد: _فضول خانم من میرم براشون چایی ببرم. نمیدانم چرا دلم میخواست بدانم اگر در آن شرایط مرا ببیند چه عکس العملی نشان میدهد. سریع گفتم: _بده من ببرم. _چی میگی لیلی تو برا چی ببری؟ _همینجوری بده دیگ! چادر سفید زینب را سرم کردم و با سینی چایی به سمتشان رفتم. نزدیک که شدم سلام بلندی تقدیمشان کردم. ابتدا سر محمد حسین پایین بود. اما صدای مرا که شنید متعجب سرش را بالا اورد. نگاهی به مژگان کردم. خیلی بد نگاهم میکرد. در همان حال گفت: _شما دوست زینبی؟ _بله اگ از نظر شما اشکالی نداره! _واااا! چه طرز حرف زدنه؟کلا دعوا داری؟ نگاهی به محمد حسین کردم و بعد چشم هایم را روی مژگان ریز کردم و با حرص گفتم: _نه کلا فقط با یه عده ک در حد خودشون حرف نمیزنن. محمد حسین که از لحن حرف زدن من خنده اش گرفته بود سریع گفت: _ممنون لیلی خانم. سینی چایی را به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: _ شمام بفرمایید. _من برداشتم. نگاهی به سینی کردم . سینی خالی را به سمتش گرفته بودم. برای اولین بار سرش را بالا اورد و نگاهم کرد. چشم غره ای برای مژگان رفتم و سریع داخل خانه شدم. حسابی از او بدم امده بود. از روی نوک دماغش به من نگاه میکرد. دخترِ خودخواهِ مغرورِ بی ادب. دوباره به سمت پنجره رفتمو به شدت گوشم را چسباندم به شیشه! صدای مژگان خودخواه به گوش میرسید: _شما اصلا به احساسی ک من دارم توجه نمیکنید! _گفتم که من درکتون میکنم. _ولی حرفاتون اینو نمیگ... اگ شما دلتون پیش کسی باشه برای اذیت نشدنش هرکاری میکنید از هرچیزی میگزرید. _دقیقاااا زدید تو خال. دلت که پیش اون بالایی باشه بخاطرش هرکاری میکنی! از هر چیزی میگزری! _حس خوبیه نه؟ _ چی؟ _اینک کسی همه جوره دوستون داشته باشه! من حریف احساسم نمیشم محمدحسین. _شرمنده مژگان خانم دیگه ادامه ی این بحث به جای خوبی نمیرسه. ایشالا خدا هر کسیو سر راهتون قرار داد اول از همه مردونگی بلد باشه و .... دیگر صدایشان را نمیشنیدم. تمام من پر شده بود از فکر او. نمیفهمیدم چرا انقدر برایم موجود عجیبی بود... نمیفهمیدم چرا ناگهانی انقدر برایم مهم شد؟ این هم ویژگی انسان های مبهم بود که دیگران را به سمت خودشان بکشانند. صدای زینب به گوشم رسید: _اممم. چیزه... خب لیلی اون بیرون منظره ی قشنگیه نه؟ _چی میگی زینب؟ بزار ببینم چی میگن... این داداش توهم بدجور ناز میکنه ها _لیلی یه لحظه برگرد خواهر جان. چـچـ _صبر کن یه لحظه! چرا صداشون نمیاد؟ ناگهان با صدای بلندی گفت: _لیلی جونت دراد برگرد یه لحظه _نه اشکال نداره بزار راحت باشن. صدای دومی زینب نبود! صدای محمد حسین؟ اوه اوه عابرویم در جا فرش زمین شد. نمیتوانستم برگردم. در همان حالت خشکم زده بود. خدا لعنتت نکنه لیلی خدا اینجوری جوابتو داد. چشم هایم را بستم و بعد که به سمتشان برگشتم باز کردم. اصلا نگاهشان نکردم و خیلی جدی گفتم: _ماشالا خیاطتتون منظره ی قشنگی داره. واقعا خاله مریم هنرمنده ها! خندیدو گفت: _بله ماشالا... شما فیض ببرید. این را گفتو رفت... زینب که از شدت کنترل خنده اش قرمز شده بود منفجر شد و با صدای بلند میخندید! _بزنم لهت کنم زینب! چرا نگفتی! همانطور که میخندید گفت: _من ک گفتم. منتها تو انقدر محو منظره حیاط بودی که نفهمیدی! _وااای خدا آبروم رفت... ...