✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت بـیـسـت و یکم جز منو محمد حسین و عباس اقا کسی در خانه نبود. یعنی خانم جون بود اما صمعکش را دراورده بود و در خوابی عمیق سر می‌کرد. روی پایم نشسته بودمو در حال جمع و جور کردن گلدان های شکسته بودم. فکر عباس اقا از سرم بیرون نمیرفت. در حیاط باز شد. سرم را که بلند کردم امیرحسین را دیدم به سمتم امد و وقتی گلدان ها را دید متعجب پرسید: _سلام. چیشده اینجا؟ _سلام. خوبی؟ _ممنون شما خوبی؟ چیشده؟ _چیزی نشده! _نکنه باز بابا؟ اره؟ خواستم چیزی بگویم که صدای محمد حسین مانع شد: _امیرحسین داداش بیا برو پیش بابا! ببخشیدی به من گفت و رفت داخل خانه. محمد حسین روبه رویم نشست. تکه های گلدان های شکسته را از دستم گرفت و گفت: _بزارین باشه خودم جمعشون میکنم. شرمندگی را در لحن و در نگاهی که به سمت من نبود حس میکردم. از جا بلند شدم. او هم بلند شد. سرش را پایین انداخت و گفت: _من...من نمیدونم چی بگم... _اصلا دیگ راجب اتفاق امروز حرف نزنید نه با من نه با کس دیگ ای! اتفاقی بود که افتاد! من افتخارمه از همچین ادمی سیلی بخورم شما اصلا بهش فکر نکن. چیزی نشده که! _با من کار مهمی داشتید؟ _اها! اره. میشه بشینیم! _ببخشید. بفرمایید. روی تخت داخل حیاط نشستیم. _من فکر میکنم اونا بهم شک کردن! هر آن ممکنه اتفاقی بیفته و لو بره که من دارم جاسوسیشونو میکنن! _نگران نباشید. دو روز صبر کنید! دو روز دیگ همه چی تموم میشه! الان ما ریز و درشت اونارو میدونیم. اول سردستشونو شون رو به خاک میکشونیم بعد هم زیر دستارو. _منبعشون کجاست؟ برا کی کار میکنن؟ _الان نمیتونم چیزی بگم. باید صبر کنید. _باشه! هر کاری میکنید فقط سریع تر! نمیگم کم کم دارم میترسم ولی حس خوبی ندارم. رفتارشون با من تغییر کرده. نفسش را بیرون داد و گفت: _میفهمم چی میگین! یکم تحمل کنید چیزی نمونده. _باشه. ممنون. _من ممنونم! از جا بلند شدم. او هم بلند شد و تا در همراهیم کرد. خواستم از در خارج شوم که صدایم زد. با همان لحن سرد اما دلنشین! به سمتش برگشتم. برای اولین و شاید اخرین بار به صورتم نگاه کرد و گفت: _نگران هیچی نباشید من از دور سخت حواسم به شماست. لبخندی زدمو گفتم: _خدافظ هرلحظه بیشتر امنیت و ارامش را به جانم میبخشید! چرا او انقدر عجیب و خاص بود. چرا رفتارهایش مثل هیچ یک از ادم های دوروبرم نبود. سرد بودنش، جذبه اش، ابهتش، تحویل نگرفتن هایش، مهربانی هایش، عاشق قیمه بودنش، خوش صحبتی هایش... همه و همه سخت در دلم ته نشین شده بود. ...