✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت چـهـل و یکم فقط خیره به چشم هایش ماندم. لب هایم بهم قفل شده بود و حرفی برای گفتن نداشتم. کاش میتوانستم حریف وژدانم شوم. نفس عمیقی کشیدم و سرم را پایین انداختم. خواستم لب باز کنم و بگویم که حرفی برای گفتن ندارم اما تا سرم بالا اوردم با مردی مواجه شدم که خیلی مشکوک از پشت به سمت محمد حسین میامد. تیزی را که در دستش دیدم خواستم محمد حسین را با خبر کنم که انگار او خود حس ششم داشت ناگهان به سمتش برگشت و دستی که با تیزی بالا میامد را محکم گرفت. چند قدم عقب رفتم. با هم درگیر شدند. بیشتر محمدحسین دفاع میکرد تا بزند! با رعدو برقی که زده شد از جا پریدم و به آسمان که انگار قصد باریدن داشت خیره شدم. وقتی دوباره نگاهشان کردم آن مرد روی زمین افتاده بود. محمد حسین به سمتش رفت خواست بلندش کند که یک موتوری با دو سوار کنار من ایستادند. از ترس این که بخواهند اسیدی چیزی روی صورتم بپاشند به سمت محمد حسین که نفس نفس میزد دویدم. _شما برو! من حالا حالاها با اینا کار دارم! _بیاید فرار کنیم تروخدا. اینا خیلی کله خرن! هر کدوم دوبرابر همدیگن. میزنن میکشنتونا! تا دیدم به سمت محمد حسین هجوم اوردند به سمت دیگری دویدم. خاک بر سرم که ترسو تر از من وجود نداشت. باید زنگ میزدم ۱۱۰؟ نه تا انها خود را میرساندند محمد حسین نفله شده بود. من نمیدانم چرا اصلحه اش را در نمیاورد. محمد حسین یکی از آن ها را به طرز بدی زد. به حرکات رزمی اش که نگاه میکردم دهنم باز میماند! از هیچ چیز سر در نمیاوردم فقط یه این نتیجه رسیدم که واقعا او یک پلیس حرفه ای بود! همه چیز خوب پیش میرفت و محمد حسین خوب میزد من هم مثل داور ها حساب میکردم که چند چند شده اند. عجیب تر و بد تر از همه این بود که هیچکس در کوچه نبود. یعنی حتی پرنده پر نمیزد. این هم از بدشانسی من بود. ناگهان با مشتی که درست با فک محمد حسین برخورد کرد لحظه ای سرش گیج رفت و از جا ایستاد. دو سه بار سرش را تکان داد و سعی کرد روی پا بایستد. ان مرد هم از فرصت استفاده کرد و محمد حسین را به دیوار چسباند. دنبال چیزی میگشتم که با آن به کمکش بروم. با دیدن آجر کنار دیوار به سمتش رفتم و برش داشتم. به سمت مرد رفتم آجر را که بلند کردم او هم تیزی را بلند کرد. محمد حسین داد زد: _بزنننننن! تا اجر را به سرش کوباندم او هم چاقو را در پهلوی محمد حسین فرو کرد. دستش را روی سرش گذاشت و به سمتم برگشت. هنگ نگاهم کرد و بعد مکثی روی زمین افتاد. هر سه بلند شدند. سوار موتور شدند و فرار کردند. به سمت محمد حسین که خونین و زخمی تکیه به دیوار نشسته بود دویدم. با دیدن زخم چاقو رنگ از رخم پرید. با نگرانی فریاااد زدم: _یااااا حسییین. پاشو! پاشو بریم بیمارستان. _چیزی نشده که! اینچیزا عادیه نگران نباشین! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _خدا به داد اون ادمی برسه که قراره با شما زندگی کنه! اخهههه چرا انقدر خونسردین؟ نگاهم کرد. خنده ی دل نشینی روی لبش نشستو همانطور که نفس نفس میزد گفت: _جواب منو ندادیدا! بلاخره خدا به داد شما برسه یا نه؟ با حرفش جا خوردم. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _خیلی فرصت طلبی جناب سرگرد! روسریم را از داخل کیفم دراوردم به روی زخمش گذاشتم و گفتم: _اینو نگهدارین روی زخمتون تا بیشتر از این ازتون خون نرفته! همانطور که سعی میکرد از جا بلند شود گفت: _تا حالا انقدر نگران ندیده بودمتون! _حالا ببینین! نگرانی چیه؟ دارم میمیرم از ترس! _ترس چی؟ من چاقو خوردم شما میترسین؟ _خیلی ییخیالین انگار یه زخم کوچیکه چاقووو خوردیناااا چاقووو! _تهش مرگه دیگه! _نخیر مثل اینکه شما از دنیا سیر شدین! به فکر ماهم باش جناب سرگرد. خیس خالی شده بودم. _قربونت برم خدا الان وقت باریدن بود؟ ادامه دارد...